تایلند

دیروز علی رفت تایلند. قبلش کلی اصرار کرده بود که با هم بریم. اما من بر خلاف میلم نرفتم چون اولا حسابی سرم شلوغه در ثانی اون موقع که علی ویزا گرفت من درگیر دانشگاه آزاد بودم. و از طرفی دوست نداشتم که ضرب المثل "آش نخورده و دهن سوخته" شاملم بشه.

اینا از این جهت می گم که تقریبا میشه بگی اکثر کسایی که اونجا می رند به خصوص از طرف ایران 

برای آزادیهای جنسیه که اونجا هست. و اینقدر این روند از ایران رونق گرفته که سفر به این کشور که فکر کنم حداقل یه 6 هزار کیلومتری با ما فاصله داره با سفر به دوبی تقریبا یک قیمت در میاد.


اما من فکر کنم اونجا را دوست داشته باشم چون من کلا سرزمین های استوایی با آبهای اقیانوسی صاف و درختای استوایی و فرهنگ عجیب غریب را دوست دارم. در مورد جاذبه های دیگه هم خوب هر مردی یک میل درونی داره اینا نمیشه انکار کرد اما بقول مارمولک حیف که این اسلام دست و بال ما را بسته.

بهرحال هر چند حیف شد که با علی نرفتم اما این رفتن علی می دونم که حداقل برای من دوتا سود داره. یکی اینکه کلکسیون سکه های بنده تکمیل تر میشه. آخه بهش گفتم از هر سکه رایج اونجا دوتا برام بیاره. من دوست دارم که سکه جمع کنم. کار جالبه شاید الان کلکسیون بنده زیاد بزرگ نیست اما بعد از سالها باید خیلی دیدنی باشه. چون سکه بخشی از فرهنگ یا رخ داد یک کشور را در یک بازه مشخص زمانی با خودش حمل می کنه.

از طرفی عشق دیگه بنده میوه های عجیب غریبه و تایلند هم که مرکز این چیزاست و فکر کنم علی برام بیاره البته من بهش نگفتم. نادر هم که از سنگاپور اومده بود برام یه منگوستین آورده بود. قبلا تو دبی دیده بودم اما نخریده بودم. داخلش یخورده چندش آور بود اما مزه موز میداد. البته تقریبا موز.



بهار رفت

مژگان و سعید امروز راه افتادند که برند زاهدان.

از اینجا می رند کرمان و اونجا خونه دوستاشون می مونند و بعد از اونجا می رند زاهدان فکر کنم یه 1200 کیلومتری باشه هنوز من نرفتم اونجا اما اگه بتونم شاید بعد محرم برم.

من کلا بچه های تو رنج 7 ماه تا 5 سال را خیلی دوست دارم البته بهار هنوز به این رنج نرسیده اما 

اون که معرکست به خصوص اون ملچ مولوچش وقتی که شست خودشا می خوره یا اون خنده های بی دندونش کلا بچه ساکتیه کافیه جلوش یک شکلک در بیاری تا نیشش باز بشه. 

فقط می دونه هرچی بیاد تو دهنش باید مکیده بشه. بزرگ شدن بچه خودش دنیاییه اول حتی نمی دونه که این دست ها و پاها مال خودشه همیجور جلو می ره و چیزای تازه کشف می کنه به پاهاش نگاه می کنه و میبینه نه انگار زیاد هم مستقل از خودش نیست و یه ربطی به خودش داره. درست مثل یک سیستم عصبی که می خواد یاد بگیره. خیلی چیزاست که از وجود یه خدای کاملا هدفمند اطلاع میده اون وقت تو این شرایط بعضی ها حتی خدا را هم قبول ندارند اینا از این جهت می گم که یک بچه هاست که از بچه های دکترای دانشگاست و دقیقا همین تفکر را داره البته فرصتی نشده که با هم بحث کنیم خیلی دوست دارم بشنوم که حرفش چیه.

استکانی

دیروز عصر رفتم دانشگاه.

با مهدوی قرار داشتم که روی موضوع استکانی کار کنیم. آخه قبلا کار کرده بودیم و دم دمای مقاله که شده بود دیگه ول کرده بودیم. می خوام ببینم میشه برسونیمش به ICIP اگه بشه خیلی خوب می شه چون این کنفرانس تو سیگنال پروسسینگ رنکش یکه. کلی در مورد همه چی کل کل کردیم. البته من سعی میکردم وارد موضوعات سیاسی نشم در واقع خیلی وقت اینجوریه چون هیچ سودی نداره اونم با این وضع الان البته گاهی یه موضوعاتی از دستم در میره دیگه بالاخره محمود جونه و هزار سودا.


می گفت با خانوم Z چیکار کردی؟

گفت همون کاری که قرار بود بکنم. گفت خوب چی گفت؟

گفتم گفت ما از نظر اعتقادی با هم مشکل پیدا می کنیم منم گفتم که چندتا مثال بزنه اونم گفت که دنبال یکی دیگه باشید. درکل زیاد گفتگوهای جالبی نداشتیم مثالی هم برام نزد.

گفت ببین اون چیزی که مرد و زن را کنار هم نگه میداره زیبایی زنه و قدرت مرد!

برو دنبال یکی که از نظر زیبایی ازش خوشت بیاد اخلاقشم زیاد بد نباشه همین کافیه من اگه دوباره می خواستم ازدواج کنم بلد بودم چیکار کنم!


زیاد دوست نداشتم بحث را ادامه بدم برای همینم دم به دمش ندادم در کل با یک بخشی از حرفاش موافقم اما من نمی دونم کی گفته که شرایط ازدواج باید سری باشه برای من که موازیه.

فعلا که احتمالا هم دیگرو بیشتر ببینیم. مهدوی و من تو خیلی چیزا مشترکیم بخصوص اینکه هر دو استعداد اینا داریم که در مورد یک موضوع کاملا ساده به صورت بسیار هیجانی بحث کنیم!


دکترم دیدم گفت خوب چیکار کردی.

گفتم چیرا. گفت دانشگاه آزاد را.

گفتم من به نظر شما عمل کردم و انصراف دادم. کلی هم در مورد مقاله باهم صحبت کردیم.