آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزو های کسی را ویران می کنی،


آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،


آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،


می خواهم بدانم،

دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟

 

پوست اندازی

استادی اینجاست که هر موقع باهاش حرف می زنم یه چیزی ازش یاد میگیرم. خیلی برای من یک بعدی مفید بوده. علاوه بر الکترونیک که رشته خودشه یه فوق لیسانس فلسفه هم گرفته کلی هم در زمینه ادبیات می دونه.


امروز وبلاگش را بهم معرفی کرد نمی دونستم شاعرم هست. دیدش به زندگی یه چیزه دیگست احساس می کنم که خیلی آزادتر از من زندگی می کنه. 


خیلی خوبه که آدم با کسایی سرو کله بزنه که خیلی بالاتر از خودشند اینجاست که می فهمه چیزی نیست. 


شاید من دارم یه دوره پوست اندازی را طی می کنم. خودم حسش می کنم. نگاهم به زندگی داره فرق می کنه شاید این بخاطر بالا رفتن سن باشه. خودم فکر می کنم که به جهت خوبی پیش میره. 


خیلی دوست دارم یخورده سرم خلوت بشه بزنم به جاده سفر برم کوه برم کویر برم و ....



گیاه

دیروز بر اساس رسم هر ساله با مامان و معصومه رفتیم نمایشگاه گل و گیاه تا گل و درخت بخریم.

خیلی زیبابود آدمایه زیادی اومده بودند. برای اون خونه یه درخت عناب و یه درخت سیب قرمز خریدم. برای این خونه هم عناب گرفتم. و کلی کاکتوس.


حس خوبیه که آدم میوه درختی را بخوره که خودش کاشته یا حتی نگاه کردنش. حالا می فهمم که بابا اون موقع ها که درختای تنومند باغ پرندگان را بهم نشون می دادم و با کلی شوق می گفت که من اینا را کاشتم چه حسی داشته اونم اون درختای به اون بزرگی را.


کاشتن زیاد مکافات نداره در واقع این مراقبته که خیلی سخته. یه روز رفته بودم کوه دم دمای عید بود. یه بابایی با کلی زحمت یه درخت سرو آورده بود که روی کوه بکاره روم نشد بهش بگم که این کار را نکن بعد ها هم کلی خودم را ملامت کردم. گیاه بیچاره قربانی حماقت یه آدم میشه.