سفر

دلم سفر می خواد به یه جای دور یه جایی تو اقیانوس یا که روستای ساحلی یا یه شهر عرفانی مثل مکه یا سفری به عمق فضا.

 کلا یه جایی باشه که باتو باشم خدا فقط باتو هیشکی را نشناسم نه از اون جهت که بخوام از جامعه فرار کنم نه می خوام دل تو را بدست بیارم، می خوام بازم راهم بدی،

می خوام جبران کنم، می خوام حست کنم، می خوام دستم را بگیری، می خوام برای تو باشم.

حتی حس رونده شدن از درگاه تو هم زیباست، به من توجه کردی که روندیم.


شاید دیوانگیه، آره من دیوانم


 

گویند که  دوزخی  بود  عاشق  و مست

قولی است خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و مست  دوزخی  خواهد  بود

فردا  باشد  بهشـت همچون  کف  دست

 

 

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در  بند  ســر زلف نــگاری  بــوده است

ایــن  دسته  کــه  بر  گردن او می بـینی

دستی است که بر گردن یاری بوده است

 

 

دارنده    چو   ترکیب    طبایع   آراست

از بهر چه او فکندش  اندر کم  و  کاست

گر نیک  آمد  شکستن  از  بهر  چه  بود

ور نیک نیامد این صور ، عیب کراست

 

 

این  بحر وجود  آمده  بیرون  ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق  بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفته است

زان روی که هست کس نمی داند گفت

 

 

دل   سر  حیات    اگر  کماهی  دانست

در  مرگ   هم    اسرار  الهی   دانست

امروز که   با   خودی   ندانستی   هیچ

فردا که ز خود روی چه خواهی دانست

 

 

گردون نگری ز قد فرسوده ماست

جیحون اثری ز اشک آلوده ماست

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست

فردوس دمی ز وقت آسوده  ماست



هرگز نمیرد

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم


پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.


ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت.

او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت.

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.

مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛


زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!

آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهکاره رسوا! نداده بود.


بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حکایت عشق مدام! ما.

“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما”


دلا خو کن!

دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد

             سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد