بهار رفت

مژگان و سعید امروز راه افتادند که برند زاهدان.

از اینجا می رند کرمان و اونجا خونه دوستاشون می مونند و بعد از اونجا می رند زاهدان فکر کنم یه 1200 کیلومتری باشه هنوز من نرفتم اونجا اما اگه بتونم شاید بعد محرم برم.

من کلا بچه های تو رنج 7 ماه تا 5 سال را خیلی دوست دارم البته بهار هنوز به این رنج نرسیده اما 

اون که معرکست به خصوص اون ملچ مولوچش وقتی که شست خودشا می خوره یا اون خنده های بی دندونش کلا بچه ساکتیه کافیه جلوش یک شکلک در بیاری تا نیشش باز بشه. 

فقط می دونه هرچی بیاد تو دهنش باید مکیده بشه. بزرگ شدن بچه خودش دنیاییه اول حتی نمی دونه که این دست ها و پاها مال خودشه همیجور جلو می ره و چیزای تازه کشف می کنه به پاهاش نگاه می کنه و میبینه نه انگار زیاد هم مستقل از خودش نیست و یه ربطی به خودش داره. درست مثل یک سیستم عصبی که می خواد یاد بگیره. خیلی چیزاست که از وجود یه خدای کاملا هدفمند اطلاع میده اون وقت تو این شرایط بعضی ها حتی خدا را هم قبول ندارند اینا از این جهت می گم که یک بچه هاست که از بچه های دکترای دانشگاست و دقیقا همین تفکر را داره البته فرصتی نشده که با هم بحث کنیم خیلی دوست دارم بشنوم که حرفش چیه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد