زاینده رود

دوباره زاینده رود زنده شده !

یادش بخیر تو کتابای دوره دبیرستان می خوندیم که تنها رود دائمی فلات مرکزی ایران زاینده روده اما حالا این رود زاینده خودش 8 ماه بوده که نفس نمی کشیده.

به هر حال خیلی خوشحالم که یکی از تفریحایی که خیلی دوست دارم یعنی دوچرخه سواری تو ساحل زاینده رود معنای واقعی به خودش می گیره چون قبلا وقتی بستر این رود خشک را می دیدم دلم می گرفت اما امروز وقتی از 33 پل رد میشدم دیدم، اوووو آب گل آلود بود که تو سر هم می خورد هر کی را می دیدی داشت عکس می گرفت.


انگار همه دلشون تنگ شده بود برای دیدارش، منم چندتایی عکس گرفتم خیلی منظره جالبی بود. بچه که بودم چون تمام باغهای باباجون کنار رودخونه بود ما همیشه ظهر که می شد تو رودخونه شنا می کردیم.

هنوز یادمه یبار بالا واستاده بودم با بچه مچه های اون موقع که شاید 10 یا 12 سالشون بود و هم سن بودیم حرف می زدم یکشون می گفت که خیلی دوست دارم برای یک بارم که شده این رودخونه بخشکه تا ببینیم چی توشه.

این حرف از این جهت میزد که اون موقع یه پسری تو رودخونه نارنجک پیدا کرده بود اونم فکر می کرد که اگه بخوشکه خیلی چیزا میشه توش پیدا کرد.

دیگه ندیدمش تا ازش بپرسم که چه احساسی داشته که آرزوش براورده شده!


ا

صدا و سیمای آقای خا-منه ای

چند روز پیش یه دیداری دانشجوهای نخبه با رهبری داشتند که یک سری حرف و حدیثایی برای خودش داشته.

رفتم فیلمشا گرفتم دیدم. ظاهرا آخرای جلسه اینطور میشه که یکی از افرادی که قبلا تو لیست از پیش تعیین شده نبوده می تونه بره پشت تریبون.


و اما این جوان شجاع بر خلاف بقیه که همش کارشون مدح و ثنای رهبری و تمجید از درایت ایشون بود شروع می کنه به انتقاد. 

برام جالب بود دقیقا انگار داشت حرف دل منا میزد 

کلیتش این بود که آخه این چه سیستمیه که از شما کسی نمی تونه انتقاد کنه و حتی مجلس خبرگان ! هم که کارش همینه این کارا انجام نمی ده.

اما بخش مهمش این بود که بابا این صدا سیما که زیر نظر شماست و کسی حق تحقیق ازش نداره حقیقت ها را وارونه جلوه می ده دروغ می گه و عملکردش بسیار بده.


اما جواب رهبری خیلی جالب بود ایشون در جواب گفت که بله من هم اعتقاد دارم که صدا و سیما پیشرفت های مملکت را اونجور که باید نشون نمی ده.


وای بر این مملکت اون بنده خدا داشت می گفت که صدا و سیما که باید اعتماد مردم را جلب کنه اخبار دروغ تحویل مردم می ده حقایق را وارونه جلوه می ده اگه هم حقیقتی خیلی تابلو باشه اونجور دست چینش می کنه که خودشون دوست دارند اون وقت رهبر میگه که آره پیشرفت ها را درست نشون نمی ده.


ریشه این کج فهمی رهبری کجاست؟

لازم نیست که زیاد پای تلوزیون بشینی اونقدر آمار دروغ ها زیاده که تقریبا یه چیز عادی شده.

آقای رهبر بنده که به قول بعضییا زیاد پختگی مذهبی ندارم قبل از انتخابات یه کوره ارادتی به شما داشتم اما بعدش فهمیدم که چه خوش خیال بودم.


میدونی مشکل کجاست مشکل اینه که شما جز مدح اطرافیان چیزی نمیشنوی و این سمه!

حتی اون خبرگان ! رهبری که شما باید بهش پاسخگو باشید هر چند ماه میاند پابوس شما.


بدختی بالا تر از این حرفاست شما حکم رئیس صداوسیما را تمدید کردید، قبلش همه داشتن می گفتند با این وضعی که صداوسیما ایجا کرده غیر ممکنه که تمدید بشه اما بعدش همون رسانه ها همشون بجای اینکه بپرسند آخه چرا تمدید شده همه می گفتند رهبر خیلی از رئیس انتقاد کرده و زیاد راضی نبوده.

خیلی خنده داره اگه راضی نبوده که تمدید نمی کرد. همین صداوسیمای شما بود که مخالفان احمد-ی- نژاد را چند صد نفر معرفی می کرد و با عث شد خیلی از اون درگیری های رخ داد و جون بی ارزش مردم ! که طبق قانون شما مالک اونید از دست بره.


تو حادثه کهریزک همه داشتند می گفتند که بابا اونجا داره قتل رخ می ده بچه های مردم را دارند می کشند اما شما چیکار کردید صبر مصلحتی پیشه کردید که از قضا پسر یکی از گردن کلفتها (روح الامینی) هم کشته شد و صدای ایشون در اومد و اونقدر تابلو شده بود که داشت گندش در میومد و شما دستور بسته شدن اون بازداشتگاه و برخورد با عوامل مربوطه را صادر کردید که تا حالا یعنی پس از 5 ماه ما که برخوردی ندیدیم و رسانه ها چیکار کردند همه از درایت رهبری سخن گفتند.


آقای رهبر شما که همه درسای دین را از ما هزار بار بهتر بلدید شما که می دونید که اگه یکی یک مومن را بکشه مثل اینه که همه بشریت را کشته. اگه به فردای قیامتی معتقدید من نمی دونم که جوابتون چیه.

حکومت شما با پادشاهی فقط در یک قسمت فرق داره و اون موروثی نبودنه که اونم معلوم نیست. اسم خودتون را رهبر می زارید نه شاه درست مثل کریم خان زند که چون از کینه مردم نسبت به شاه آگاه بود اسم خودشا وکیل الرعایا گذاشته بود اما همون شاهی خودشا می کرد.


ازدواج، یعنی همین


 شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
 
استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
 
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
 
استاد پرسید: چه آوردی؟
 
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم.
 
استاد گفت : عشق یعنی همین!
 
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
 
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
 
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
 
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.
 
استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!!