رهگذر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عشق!

غریب است دوست داشتن وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن.

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ونفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده 


به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر ، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر ، ما بی رحم ‌تر . تقصیر از ما نیست

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند.

<شریعتی>


خواب

دیشب خواب وحشتناکی دیدم خیلی عجیب بود تقریبا می تونم تمام جزییاتش را به یاد بیارم.


خواب دیدم که یه جایی توی این باغ های کنار رودخونه داشتم می رفتم یه مادی بزرگ بود که کنارش یه جاده خاکی بود. من با یکی که یادم نیست کی بود داشتم رد می شدم که یه آدمی داشت یک گوسفند را سر می برید و کنارش یه گوسفند دیگه داشت با وحشت این منظره را نگاه می کرد.

اونچنان دهنش را باز کرده بود که دهنش داشت پاره می شد.


 من به طرفی که باهام بود گفتم:

عجب آدمیه این، خوب تو که می خوای جون این موجود را بگیری حداقل این کار را جایی انجام بده که اون گوسفند دیگه نبینه.


چند قدم رفتیم جلو دیدم یه قصابی وسط مادی داره یه گاو را سر می بره اما اونم داشت یه کار غیر معمول می کرد یعنی اول گاو بیچاره را زنده زنده پوستش را کنده بود و دست آخر سرش را می برید از حالت گاو معلوم بود که خیلی درد می کشه  جلو تر از اون هم چند گاو بودند که پوستشون کنده شده بود اما زنده بودند.


بعد یه اتفاقی برام افتاد که هر چی فکر میکنم یادم نمیاد اما همون اتفاق باعث شد که من بیدار بشم.


هر چی بود ترسناک بود. یه پیامی داشت اما من نگرفتم.