مهمونی خداحافظی سعید

امروز برای افطار مهمونی خداحافظی سعید دعوت بودیم .
کارش یه دفعه درست شد . ویزا بهش نداده بودند و قرار بود ژانویه بره که یه دفعه کارش درست شد. حالا قرار جمعه بره
قرار بود اگه پروژه ها درست بشه یه سری از برنامه های جاوا را بهش بدم بنویسه اما حالا که داره می ره.
البته خودش می گه من اونجا می نویسم حالا تا ببینیم چی میشه .
تو این مهمونی هم من فقط 6 -7 نفرشون را می شناختم بقیه را هم به قیافه می شناختم.
فکر می کردم زینب هم بیاد آخه با سعید یه جا کار می کنه اما ظاهرا دعوتش نکرده بود.
اما رقیب محترم آقای شیخ تشریف آورده بودند .
فکر کنم قضیه را می دونه آخه برخوردش یه جوریه.
البته دیگه برام مهم نیست .اگر هم ایقدر در موردش می نویسم به این خاطره که یه جورایی مثل سرگرمی شده برام.
راستی دکتر سماوی هم رفته کانادا برای فرصت مطالعاتی اگه فرصت بشه می خوام مفصل در موردش بنویسم آخه خیلی بهش مدیونم.

روزای تند و تیز

روزا داره تند تند می گذره  

مثل روزای آخره تحصیله یا دمه وقتی ترم ۹ لیسانس بودم دلم نمی خواست تموم بشه همش دوست داشتم برم دانشگاه البته شاید یه بخشیش برای مثبت بود. 

این حالت برای فوق هم تکرار شد. حالا هم همین طوره احساس می کنم جوونیم داره بیخود و بی جهت تموم می شه .. 

دارم سعی می کنم طوری برنامه ریزی کنم که در روز حد اقل ۶-۷ ساعت وقت مفید داشته باشم. 

تو روز معمولا ۲ ساعت مکالمه کار می کنم ۲ ساعت برنامه نویسی بقیشم هر چی پیش بیاد. 

مکالمه را حسابی دارم منظم پیش می روم آخه قراره آخرای مهر برم چین 

البته اینا شرکت گفته روحرفاشونم هیچ حسابی نیست. 

تا ببینیم خدا چی می خواد.

کاغذی از گذشته

خیلی وقت پیشا فکر کنم تو سایت بودم و کیبورد فارسی هم نداشتم و مثل الان هم حرفه ای تو تایپ فارسی نبودم و قتی یاد مثبت افتاده بودم شروع کردم رو کاغذ نوشتن قصدم هم این بوده که بعدا تو وبلاگ تایپش کنم .فکر کنم دو سال از اون موقع می گذره و زمانشم ماه شهریور بوده. 

البته تو این مدت یه بار دست مامان جان افتاده بود و حسابی آبروی من را برد.بهر حال حالا تایپش می کنم. 

 

 

 

کاش از اول می دونستم که تو دستای نجیبت کیلیدی داری برای درای همیشه بسته 

 

دیگه داشتم فراموشت می کردم 

      الان  توی سایت دانشگاهم دیروقته یه آهنگ غمگین از سراج گذاشته بودند. یه هو غم تو مثل آوار رو سرم خراب شد . 

احمقانست که من تو را فراموش نکردم.تو دیگه یار یکی دیگه شدی اما من چی! 

یه آدم نسبتا بی هدف اصلا نمی دونم تا کی می خوام از تو بنویسم . 

اما دلم نمی خواد به خودم فشار بیاره چون آدرس این وبلاگ را کسی از دوستا نمی دونه و من اینجا غم تو را که پشت این چهره خندونه {را} روی کاغذ می یارم (کاغذ !) 

پرت می نویسم کسی نیست گیر بده . از همه جا  از هر چی که به صورت تصادفی یادم می افته. 

راستی یادمه اون اوایل که عاشق تو شده بودم.خوب من دوست داشتم با یکی درد دل کنم به محسن گفتم قضیه را 

اونم وقتی چند روز دید که راستی راستی من عاشقم گفت اصلا بهت نمی یاد عاشق باشی . 

گفتم حتما همین جوری گفته. اما چند بار دیگم  گفت . 

با خودم گفتم مگه من چه جوری هستم یا مگه من حق ندارم عاشق باشم. 

من تازه ده پانزده روزه از عمره دانشجویی برگشتم . 

رفتم اونجا فکر نکنم اونجوری که باید استفاده برده باشم اما شکایت تو را هم کردم .اومدم دعا کنم زندگیت خراب شه دل{م} نیومد اینجا بود که دل{م}به حال خودم سوخت و اونقدر گریه کردم که سبک شدم. 

فکر کنم از امشب مد غم من شروع بشه خدا می دونه تا کی ادامه می یابه.