من و خانم زندی

عشق رازی است مقدس .
برای کسانیکه عاشقند , عشق برای همیشه بی کلام می ماند ;
اما برای کسانیکه عشق نمی ورزند , عشق شوخی بی رحمانه ای بیش نیست .

 

هر کی این وبلاگ را می خونه شاید فکر کنه بابا این طرف هر دفعه با یکی بوده

اما اینطور نیست.

حداقل تو این مورد من یه جورایی مظلوم واقع شدم.

یادمه اون موقع ها بود که تازه زینب گفته بود من با فلانی به توافق رسیدم و منم حسابی ناراحت بودم

تو حرفایی که با محسن میزدم می گفت می خوای با زندی آشنات کنم منم که اون موقع حسابی بی کس شده بودم به خودم گفتم که من بالاخره می خوام که ازدواج کنم از طرفی این خانم هم همکلاسیم بوده و تا اونجایی که میشناختمش بدی هم نبود .

یه جورایی به صورتی که خودش نفهمه می رم خونه محسن و اونا می بینم اگه خوشم اومد (نمی دونستم چه قدر تغییر کرده) باهاش وارد مذاکره می شم. به هر حال من چیزی رو از دست نمی دم.

با این فکر ها بود که به محسن گفتم بدم نمی یاد اما محسن من ترجیح می دم اولش بدون اینکه اون بفهمه که چی تو سر دارم ببینمش . محسن گفت باشه.

اما این دیوانه یه روز تو دانشگاه به من زنگ زده می گه  من  به خانم زندی زنگ زدم و به اون همه چی رو گفتم الانم منتظره که تو بهش زنگ بزنی .

داشتن شاخ در می آوردم عجب خریه این محسن

بهم توهین شده بود تصمیم گرفتم حسابی حال محسن ساده را بگیرم که دیگه سرخود این کارها رو نکنه و حسابی هم حالشو گرفتم

گفتم به من ربطی نداره خودت جعمش کون- به من اطلاع ندادی -من به توگفتم نمی خوان اولش بفهمه و از این جور چیزا.

 

خلاصه گذشت و من تزم را دفاع کردم

به خودم گفتم زشته حالا دختر مردم فکر می کنه من حسابی مغرورم . خودم بهش زنگ زدم و معذرت خواهی کردم و قضیه را براش توضیح دادم .

بعدشم قرار شد همدیگرو تو کافی شاپ هتل عباسی ببینیم.

من زود رفتم سر قرار خلاصه اون اومد . واقعیتشو بخواهید یه دفعه جا خوردم  آخه خیلی عوض شده بود -حتما اونم جا خورده چون احتمالا من هم عوض شده ام .

 سالها بود ندیده بودمش حدود ۵ سال

از نظر رفتاری دختر سالمی بود اما من تو دلم گرایش بهش پیدا نکردم  بعد هم که یه خورده صحبت کردیم این احساسم قویتر شد.

اولش من شروع کردم از خودم و اینکه تو این چند ساله چه کارایی کردم براش توضیح دادم اونم یه خورده از خودش گفت

به قول زینب  اون پختگی مذهبی را نداشت

واقها مسخر است یه روزگاری زینب این حرفا به من می زد و حالا من به این خانم این را می گم

پس می شه نتیجه گرفت من بین این دو هستم.

خلاصه تصمیم گرفتم یه جورایی از  دستش خلاص بشم اما باید طوری می بود که نا راحت نشه

خلاصه بهش گفتم بذارید جلسه بعد عمیق تر بحث می کنیم .

نمی تونستم بهش بگم ما به درد هم نمی خوریم اون وقت دلیلشا می خواست و من هم روم نمی شد بگم

قبل از جلسه دوم زنگ زد که بابام گفته این طوری زیاد وجهه خوبی نداره و با خونواده بیاند

منم بهش گفتم می خواهی یه قرار دیگه بذاریم و بعدش با خونواده باشه اونم با باباش صحبت کرد و قبول کرد

خلاصه سر قرار دوم من بهش گفتم اگه بعد این قرار احساس کردی من همسفر مناسبی برات نیسم بگو یا اگه روت نمی شه میل بزن

من هم همین کارو می کنم

 

خوب کللکی بود خلاصه تو اون جلسه حسابی پیچوندمش

دل براش سوخت اما کاری نمی تونستم بکنم بهتر از این بود که رک و راست وایسم تو روش بگم ..

بعد از دوسه روزم  خودش اس ام اس زد گفت شما منو تو مذهب دچار تردید کردید و از این جور چیزا من هم بعد از چند روش بهش میل زدم و نوشتم که من به شما گرایش پیدا نکردم کما اینکه فکر کنم شما هم همینطور بوده با توجه به اس ام استون و از این حرفا آخرشم از رفتار منطقیش و صبرش تشکر کردم البته لحن میل  را سعی کردم طوری بنویسم که فکر نکنه با احساساتش بازی شده

هر چند این طور بود

هی

شاید تقصیر محسن بود

یا شاید تقصیر خودم