خداوند سبحان وقتی مردم را آفرید از اطاعتشان بی نیاز و از معصیتشان ایمن بود، چرا که نه معصیت گناهکاران زیانی به او می رساند و نه اطاعت فرمانبرداران سودی.


پس معیشت مردم را بین آنان تقسیم کرد و هر کس را در دنیا در موضع خود قرار داد. پارسایان در دنیا اهل فضیلت اند. سخن آنان صواب و جامه ی آنان میانه روی و روش آنان فروتنی است. چشم را بر آنچه خداوند حرام کرده است می بندند و گوش را به علمی می سپارند که نافع است.

پارسایان در سختی و بلا، چنان اند که گویی در آسایش و راحتی فرو آمده اند و اگر اجل مقدری که خداوند بر آنان معین کرده است نبود، ارواح آنان از شوق ثواب و خوف عذاب، یک لحظه هم در کالبدشان باقی نمی ماند. خالق در دل آنها چنان بزرگ است که هر چه غیر اوست در دیدگاهشان کوچک است. پارسایان گویی بهشت را می بینند و در میان نعیم بهشت نشسته اند و گویی جهنم را می بینند و در عذاب جهنم اند.


دل پارسایان محزون است و دیگران از شر آنان ایمن اند. خواسته هاشان اندک و نفسشان عفیف است. دنیا به ایشان روی آورد اما ایشان به آن روی نیاوردند. از کارهای اندک خویش خرسند نیستند و کارهای بسیار را نیز، زیاد نمی بینند. هنگامی که یکی از ایشان را تحسین و تمجید می کنند از سخنی که به او می گویند می ترسد. می گوید من به خود از دیگری آگاهترم و پروردگار من از من به من آگاهتر است.

خداوندا مرا بر آنچه که می گویند مواخذه مکن و از آنچه گمان می برند فراتر بنشان و آنچه که نمی دانند بر من ببخش. علامت هر یک از پارسایان آن است که در دین قدرتمند و قوی است و دارای دوراندیشی و عاقبت نگری همراه با نرمی و ایمانی همراه با یقین است.


حریص بر علم آموزی است، علم را با حلم و میانه روی را با غنا می آمیزد. در عبادت خاشع است و به دنبال حلال در جستجوی هدایت و گریزان از طمع. با آنکه کارهای شایسته انجام می دهد، دل او لرزان و هراسان است. شب که می شود، تمامی همتش شکرگزاری است و صبح که می شود، تمامی تلاشش ذکر حق کردن است. آرزویش را کوتاه، لغزشش را اندک، قلبش را خاشع و نفسش را قانع، امرش را آسان، دینش را محفوظ، شهوتش را مرده و غیظش را فرونشانده می بینی.

به نیکی او امید می رود و از شرش ایمنی حاصل است. از کسی که به او ظلم روا داشته است در می گذرد و به کسی که او را محروم گردانده است، عطا می کند و با کسی که از او بریده است می پیوندد. کلامش با مردمان نرم است. زشتی او غایب است و نیکی او حاضر. خیرش به مردم رو می کند و شرش پشت می نماید.


در زلزله ها و طوفانها، سنگین و پابرجاست و در ناگواریها، صبور و در رفاه شکور. بر آنکه دوست نمی دارد ستم نمی کند و به خاطر کسی که دوست دارد مرتکب گناه نمی شود. خود از دست خویش به رنج است و اما مردم از او آسوده اند. اگر از کسی دوری می کند از سر زهد و نزاهت است و اگر نزدیک می شود، از روی رفق و رحمت. دوری اش از سر کبر و خودبزرگبینی نیست و نزدیکی اش از روی مکر و خدیعت نه.

بهار

تقریبا روزی نیست که این بهار اینجا نباشه. در واقع اگه یه روز نبینش کلی دل تنگش میشی. مژگان و سعید دیگه منتقل شدند اصفهان و الان تو خونه من زندگی می کنند. دیگه مامان حسابی دورش شلوغه. 


این دوتا فسقلیها از سر و کول خونه بالا میرند. اما انگار خونواده ما حالا حالا با زاهدان کار داره آخه اسماعیل با کلی بد شانسی سربازیش را افتاد زاهدان البته یخورده شانس آورد سعید اونجا بود و نرفت لب مرز بلکه تو شهر زاهدان مستقرشد. 


همین الان که دارم اینا را می نویسم این بهار داره کلی راه امتحان می کنه که بتونه بیاد تو اتاق من.

نمی دونم من چه خاصیتی دارم که همه بچه ها اینقدر دوستم دارند !!

خیلی خیلی باهوشه. الان یه چند روزی هست که دو سالش شده. یک بار باش رفته بودم تو آشپز خونه کلی خربزه گوشه آشپزخونه بود بعد رو کرده به من میگه دایی هندونه؟

من هم که حال نداشتم براش توضیح بدم نه اینا خربزست گفتم آره هندونه ست. یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرده میگه "نه خربزست"


تو اتاقم بودم که یکی زنگ خونه را زد تا من اومدم در را بزند دیدم این فسقلی با صدای بلند وسط حیاط داد میزنه "کیه کیه بفرمایید تو بفرمایید تو"

بچه یک سال خورده ای که باید زوری بلد باشه که بگه آبو می قام و از این جمله های کوچولو.


هنوز دوسالش نشده شعر اتل متل را بلد ده می تونه تا 5 را بدون کمک و تا 10 را با کمک بخونه.

فکر کنم اصفهان براش بهشته چون از اینطرف کلی من باش بازی می کنم شوکولاتهای مختلف براشون میخرم معصومه و بابا هم همینطور.


شاید بشه بگی این بچه هزاران عکس داره از این نظر بهش خیلی حسودی می کنم. آخه من از کوچیکیم چندتا عکس و چندتا خاطره که بعضیش را مامان میگه بیشتر ندارم. البته از همون چندتا را خوب استفاده کردم. 



یه بار تو خونه نشسته بود ظهر بود برنامه خانواده تی وی می گفت که هر کسی می تونه  یه عکس در مورد روز مادر بفرسته من هم که لپ تاپم جلوم بود یکی از عکسایی که تو خونه بابا بزرگ بودیم و مامان هم بود را برشون فرستادم با موضوع بهترین مادر دنیا.


فردا چندتا عکس انتخاب شده را نشون میداد که عکس ما هم بود تو امتیاز دهی فکر کنم دوم شد. همون موقع مژگان از کرمان زنگ زده بود و با تعجب می گفت "مامان عکسمون را تو تلویزیون نشون داد" آخه بهش نگفته بودیم.


خاطرات هم که زیاد نیست. فقط مامان می گفت که تو سه سالگی می تونستم پولهای بابا را بشمارم. 


دوست ندارم ازم خبر داشته باشند بدونند کجا میرم، کجا هستم، برنامم چیه، چی کار دارم می کنم،  و اینا در حالیه که خودشون کوچکترین خبری ازشون نیست حتی کاری می کنند که تو دسترسی به هیچی نداشته باشی.