حتی الان که دارم اینا می نویسم هم باورم نمی شه چنین اتفاقی افتاده باشه.
تقریبا ۲۰ روز پیش بود اومدم خونه تو حرفای مامان شنیدم که محسن (یه آدم بسیار شوخ ۴۵ ساله) سرش درد می کرده بردند بیمارستان دکتر هم گفته دوتا از رگای مغزش به هم نزدیک شده و باید عمل شه زیاد جدی نگرفتم بخصوص وقتی مامان می گفت محسن به دکتر گفته آقای دکتر اگه عمل کردی این مغز من یه خورده شنگ می زنه ببین می تونی درستش کنی.
گذشت و بعد از پنج روز گفتند عکس بندازیم و از این جور کارا تا اینکه حدود ۸ روز پیش حالش بسیار وخیم شد دیگه موضوع جدی بود عکس از سرش گرفتند که خونواده می گفتند آب آورده و خونریزی کرده خلاصه وضعیت وخیم تر شد دکتر گفت باید یه خورده صبر کنیم که فلانی از آمریکا بیاد تا اینکه بقدری وضعیت وخیم شد که دکتر ها گفتند دیگه مغزش کار نمی کنه یا همون مرگ مغزی شده و بیایید اعضای اونا اهدا کنید. خونواده تازه به خاله گفته بودند آخه پسر بزرگ خاله بود و خاله فکر می کرد فعلا بی هوشه .
بعد از چند روز بنده خدا کلیه هاش از کار افتاد و دکتر گفت اگه رضایت ندید قلب و کبدش هم از کار می افته خاله و دوتا بچه های محسن و زنش رضایت دادند. آره دیرو فاتحه بود خیلی درد ناک بود بخصوص برای خاله بنده خدا از بس شکه شده بود صداش در نمی اومد.
خدا رحمتش کنه آدم خوبی بود بابای خدا بیامرزشم همیشه برای اینا اون قدم خیر بر می داشت.
خدا به خونوادش هم صبر بده و همینطور ثواب چنین کار بزرگی را.
امید جانم زسفر باز آمد
شکر دهانم زسفر باز آمد
عزیز آن که بی خبر
به ناگهان رود سفر
چو ندارد دیگر دل بندی
به لبش ننشیند لب خندی...
چو غنچه ی سپیده دم
شکفته شد لبم زهم
چوشنیدم یارم باز آمد
زسفر غم خوارم باز آمد
همچنان که عاقبت
پس از همه شب بدمد سحر
ناگهان نگار من چو نو مه نو آمد
من هم پس از آن دوری
بعد از غم مهجوری
یک شاخه ی گل
بردم به برش...
دیدم که نگار من
سرخوش ز کنار من
بگذشت و ببرر یار دگرش...
وای از آن گلی که دست من بود
خموش و یک جهان سخن بود
گل که شهره شد به بی وفایی
زدیدن چنین جدایی
ز غصه پاره پیرهن بود...
خموش و یک جهان سخن بود