دست خدا

خدا چه بازیها در زندگی انسان می کند و پس گذشت زمان تازه دست خدا را می بینی و در می یابی که این تو نبودی که کشتی طوفان زده را به ساحل نجات رساندی.


چندین شب پیش در خلوتی که با زینب داشتم داستانی از اتفاق زندگیش گفت و تازه دستی از دستهای خدا را در زندگی خودم دیدم.


من خواهان زینبم برایش 5 سال صبر کردم و در هر گوشه ای نشانی از او جستجو می کردم دلم گواهی می داد که به او خواهم رسید و این عمر گرانبها که در پی او صرف کرده ام سرانجام خواهد داشت


اما اگر نمی رسیدم چه؟


عقل حکم می کرد که برای این وضعیت هم نقشه ای ریخته شود. زندگی با کسی شوخی ندارد.

نمی توانستم بجز زینب به دختری دل ببندم هر زمان که به کسی فکر می کردم فکر زینب افکارم را بهم می ریخت آخر تصمیم  گرفتم گزینه ای پیدا کنم. 

یک نفر دم دست بود خوب می شناختمش ساده و بی آلایش بود خانواده بسیار خوب به خودم می گفتم اگه روزی زینب را از دست بدهم به سراغش می روم اما اولویت با زینب است.

4 سال و خورده ای از عشق زینب می گذشت نمی توانستم دست روی دست بگذارم و شاهد گذر عمرم باشد باخودم عهد کردم که به سراغ زینب بروم و رسمی دوباره درخواست کنم اگر دوباره اجازه خواستگاری نداد یا بنای بی میلی کرد دورش را خط بکشم.


عشق زوری نیست. باید تکلیف زندگیم را مشخص می کردم. نقشه ریخته شده بود و من مصمم به اجرای او بودم باید دلیلی برای ارتباط با زینب پیدا می کردم اما یک اتفاق غیر منتظره همه چیز را نقش بر آب کرد. داشتم در خانه خوش و خرم قدم می زدم که از حرفهای مامان شنیدم که فلانی هم امروز عقدش است. داشت زمین دور سرم می چرخید آخر چرا الان باید این اتفاق بیوفتد او جایگزینی بود برای زینب نمی توانستم قبول کنم دیگر توانایی کنترل افکارم را نداشتم در سرم چیزی می گفت که تو به زینب نخواهی رسید و دست دست کردنت هم باعث شد این موقعیت خوب را از دست بدهی.


دنیا داشت جور دیگر رقم می خورد نباید این عقد سر بگیرد.

چه فکر احمقانه ای دو نفر مدتها با هم صحبت کردند و به نتیجه رسیده اند که قدم در راه زندگی مشترک نهند و من خودخواهانه تصمیم می گرفتم که آن دو نباید به هم برسند. 4 ساعت بیشتر تا عقد نمانده بود.


با برادرش دوست صمیمی بودم انتظارم بر این بود که قبل از این اتفاق به من ندایی میداد از علاقه اون به من با خبر بودم.

زنگش زدم و گفتم می خواهم ببینمت گفت امروز فرصت ندارم فردا میایم سراغت گفتم حتما باید الان ببینمت.

آمد و من راز دلم را برایش گفتم اشک از چشمانش میریخت و می گفت دیوانه چرا زودتر به من نگفتی من هم رویم نشد بگویم می خواستم اگر با زینب نشد می خواستم بیایم سراغش. گفت هنوز عقد نشده شاید بشود کاری کرد.


وای خدای من چقدر من خودخواهی کردم. رفت و برگشت گفت نمی دانم چه کنم نمی دانم نمی شود کاری کرد.

گفتم شاید این سرنوشت من است چه قدر دیر جنبیدم.


دیگر او رفته بود و من مانده بودم با یک آهوی سرکش که در بند کشیدنش مرد مردستان می خواست و هر دامی پاره می کرد. هیچ جایگزینی برای زینب نبود.

گفتم خدا با زندگیم چه می کنی؟

به سراغ زینب رفتم و ماجراها داشت و موافقتش را گرفتم تا با خانواده به خواستگاریش برویم. چند جلسه رفتیم مامان می گفت که باید انگشتری نامزدی بخریم و رسما نامزدش کنیم اما من موافق نبودم گفتم بزار هر جور خودشون راحتر بودند چون نامزد کردن دیگر به معنای بله گفتن است.


مامان اصرار کرد و من هم انگشتری خریدم و رفتیم و به دستش کردیم دیگر آهوی سرکش همسفر زندگیم بود. 

گذشت تا شبی زینب از خواستگارانش گفت. ما جرایی که برایم اتفاق افتاده بود در زندگی من برای دیگری اتفاق افتاده بود.

می گفت که کسی پیغام آشنایی می فرستاده ولی خودش را معرفی نمی کرده  تا اینکه مطلع شده که زینب نامزد من شده از خود بیخود شده و خودش را معرفی کرده و گفته سالهاست در پی یش بوده و درخواست برهم زدن نامزدی را داشته


زینب با رندی گفت که اگر فقط یک روز قبل از نامزدی گفته بود باشناختی که از پدرش داشتم قطعا به تو جواب رد می دادم.

داستان را که شنیدم ناخدای کشتی طوفان زده را به وضوح دیدم، دستش را دیدم که چطور همه را کنار هم چیده و من چه بی تاب در این کشتی گریستم تا به ساحل رسیدم.


نظرات 2 + ارسال نظر
زینب شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:49 ب.ظ

چه اقبال بلندی داشته این زینب! :) حالا واقعا الان حس میکنی که به ساحل رسیدی؟

زینب شنبه 9 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ

اون روزا این زینب را خیلی trackش می کردی:) همه جه و همه جا حتی جاهایی که نباید میرفتی. اما الان انگار خیلی هم دیگه برات مهم نیست دیگه بدستش آوردی و برات مهم نیست چی فکر کنه چی بنویسه شاید هم برات مهمه ولی یادت رفته، قبلنا دوست داشتی بیشتر و بیشتر بشناسیش اما الان دیگه این شناختا جذابیتشو از دست دادند. دیگه برات فرقی نمیکنی زینب چه ابعاد پنهان دیگه ای داشته باشه. شاید قبلا هم زیاد اینامهم نبودند و صرف همون شناخت اولیه، همه trackingها فقط برای رسیدن بهش بوده و نه شناخت بیشتر. کامنت قبلیم هنوز اکسپت نشده روی این پست. و شاید الان که داری این کامنت را میخونی ماه ها از نوشتنش گذشته باشه. شاید هم وقتی باشه که من رفتم فرصت و تو ایرانی و به ذهنت رسیده یه چیزی که من را هم محرمش! میدونی تو این وبلاگ بنویسی و اونوقت تازه این کامنت را ببینی

خوب شد اومدم سر زدم.
واقعیتش می دونی چرا سلطان اینجا نمی نویسم.
احساس می کنم یکی از نزدیکانم اینجا را پیدا کرده. من هم نمی تونم غیر از تو حرفای دلم را برای کسی بزنم.
هنوز هم دوستت دارم :) هنوزم وقتی می بینم در کنارمی آرامش می گیرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد