کار

هفته پیش یه بابایی یه پروژه آورده بود می خواست تا براش یه برنامه ای بنویسم. اما خیلی خاص بود اولا کل کار باید روی گلکسی تبها که سیستم عاملشون اندرویده اجرا می شد. از طرفی طرف هم نمی خواست پول بده. 


طرف تو بازار پی سی آشنا داشت. بعد از کلی قرار شد که برام یه مک بوک پرو بخره و یک گلکسی تب و اگه من برنامه را نوشتم هر دو اینا را بردارم برای خودم.

یه جورایی دلم می خواست که براش اینا بنویسم هم اینجوری با اندروید آشنا میشم هم به هر حال پول این دیوایسها یه 3 میلیونی می شد. 


کل کاری که می خواست این بود که یک برنامه داشت که می خواست کاری کنه که بقیه نتونن محتوای برنامه و خود برنامه را بدزدند.


فکر کنم خیلی گیر این کار بود چون فرداش دیدم هر دوتا وسیله را از تهران برام فرستاد. خلاصه اینجوری بود که ما هم مک دار شدیم. 


بعد فهیم که چه ریسکی کردم. تصورش بکن برای اینکه آبروم نره تا حالا نشستم یه کتاب در مورد اندروید خوندم کلی مطلب در مورد رمز نگاری با کلی الگوریتمهای رمز گذاشتن و رمز شکستن رفتم کلی با مک کار کردم یه ایکلیپس براش گرفتم و این اندروید لعنتی را روش راه انداختم حالام دارم در مورد هشینگ می خونم.


این جاوا هم که پدرم را در آورده. البته خوبیش اینه که کلی چیز یاد گرفتم و جالبیش اینه که از تهران یه موئسسه دیگه زنگ زده برای رمز نگاری محصولاتشون این دیگه خیلی باحال بود چون با یه تیر دو نشون زده میشه. فقط دردسرش اینه که افتاده تو این برگه صحیح کردن و یه سری کارای خونه.




خمی ن ی کشور

امروز رفتم دندون پزشکی داشتم مجله های روی میز را می خوندم چشمم خورد به صفحه حوادث نوشته بود 3 نفر از افرادی که تو خمینی شهر به خانواده ها تو باغ های اطرافش تجاوز کردند را تو سیستان گرفتند.


چیزی که خیلی تکون دهنده بود سن اونا بود ( 23-؟؟-37)

در این شکی نیست که کاری که اینا کردند یه کار کثیف غیر قابل دفاع بوده. خبر بیشتر روی این محور تکیه کرده بود که خونواده ها باعث تحریک اینا شدند.


خیلی جای تاسف، یکی نیست بگه خوب اونایی که به اون خانومای چادری تجاوز کرده بودند چی؟

اونام از سیاهی چادرها یا گردی صورتشون تحریک شدند؟


حرفم این نیست که تو این روزگار این حکومت فقط یاد گرفتند توجیح کنند تا درمان یا پیشگیری.

اگه همین اتفاق تو یه کشور غربی افتاده بود که خوراک 5 روز تی وی ایران جور شده بود.


این آقایون تو اوج جوانی احتمال داره به خاطر این کار بالای دار برند اما خداییش فقط همینا مقصرند حکومت تقصیر نداره؟


آیا جو بسته جامعه باعث نمیشه که اینا به این سمت برند؟


آیا اقتصاد خراب باعث نمی شه اینا اینکار را بکنند؟


آیا فرهنگ غلطی که صدا و سیما مسئول ساختن اون تو 32 ساله باعث این نمی شه؟


آیا اگه خانه عفافی ساخته می شد از این کار ها جلو گیری نمی کرد؟


جامعه ایران واقعا یه جامعه فاسده بخصوص در زمینه مربوط به سکس.



 

سفر 2400 کیلومتری

قبل از تعطیلات 14 و 15 خرداد تصمیم داشتم که برم سفر تا هم از حال هوای رخداد های این یک ماهه در بیام هم خیلی وقت بود که سفر نرفته بودم. 


دلم پرواز می خواست اونم یه جای سرسبز.


بچه های پرواز می خواستند برند درازنو خیلی وقت بود که باهاشون تماس نداشتم. خوب فرصتی بود، هم به پرواز می رسیدم هم اینکه یه سفر درست حسابی میرفتم.

پنج شنبه که فکر کنم 12 بود از دانشگاه که اومدم خونه با علی بار و بونه را بستیم و هر کدوممون بال خودشا برداشتو و راه افتادیم. 


بچه ها جمعه صبح پرواز داشتند یعنی باید تا فردا صبح می رسیدیم نزدیکای گرگان. اول رفتیم قم تا من یه کلاه ایمنی بخرم آخه من روبالم کلا نگرفته بودم. کلی معطل شدیم بعدشم زدیم رفتیم شمال می خواستیم از جاده هراز بریم اما حدودای ساعت یک نصف شب خوردیم به ترافیک جاده هراز، حدود 4 ساعت تو ترافیک بودیم.


آدم گریش می گیره وقتی فرهنگ این جامعه عقب افتاده که داد فرهنگش گوش دنیا را کر کرده را می بینه.

جاده مشکلی نداشت در واقع مشکل اصلی عدم احترام به حقوق دیگران بود. تصورش را بکن تو یه صف 2 یا 3 کیلومتر ایستادی و نصب جاده پر ماشینه و نصف دیگه برای ماشینای روبه رو خالی گذاشته شده حالا یک سری که به این صف می خورند پش سر آخری وامیستند و یک سری دیگه بدون در نظر گرفتن ماشینهای روبه رو از لاین مخالف که کم ماشین میاد استفاده می کنند و میرند جلو حالا اینا که تعدادشونم کم نیست به ماشینای روبه رو برمی خورند و یه ترافیک برای اونا ایجاد می کنند و همین حادثه برای روبه رویی ها هم رخ می ده یعنی بعد از یه مدت دو لشگر ماشین وجود دارند که دقیقا روبه روی هم دیگند و برای هیچ یک راهی نیست.


غم آدم وقتی زیاد میشه که اونی که قانون را زیر پا گذاشته وضعیت بهتری هم داره و تو.....

با کلی مکافات خودمون را ساعت 10 صبح رسوندیم به گروه پروازی. خیلی ها اومده بودند تقریبا یه 20 نفری میشدند خیلیاشون را من نمیشناختم آخه یه دو سالی هست که پرواز را کنار گذاشتم. باید می رفتیم روستای درازنو 


بالای ابرا بود خیلی خیلی جاده زیبایی داشت. پوست ماشینم کنده شد تا رفتیم بالا. شیبای خیلی تند، تقریبا کسی تو جاده نبود جز ما 5 تا ماشین 

جنگل، ابر، رطوبت، دود، سکوت، جاده

رسیدیم بالای ابرا در واقع یه سکو مانندی رو تپه اینجا شده بود که به عنوان محل تیک آف استفاده میشد. یه جورایی یخورده ترس اومده بود سراغم آخه خیلی وقت بود نپریده بودم. تازه اون موقع هم که من پاراگلایدر کار می کردم آماتور بودم.


اونوقت بعد از اینهمه مدت اومدم بالا ابرا می خوام بپرم تو هوا.

اما خیلی هیجانی بود تصورش را بکن با یک صندلی و چنتا نخ به یک بال وصلی و زیر پات همه جنگل و ابر درواقع باید یه نیم ساعت پرواز می کردی تا می رسیدی به محل فرود. 


این منا تحریک می کرد که بپرم. ترس اصلی این بود که نتونی از جنگل رد کنی و مجبور شی تو اون جنگل به اون خفنی فرود بیای.


مسئول گروه گفت که اول یکی تست بپره. کلا هوا خوب نبود ابرا خیلی اومده بودند بالا.

طرف پرید 10 ثانیه بعد رفت تو ابرا تو بیسیم می گفت همه اطراف سقیده اگه کسی می خواد بیاد باید حتما جی پی اس داشته باشه.


بنده خدا پوستش کنه شده تا تونست جنگل را رد کنه. همه مردد بودند که بپرند یا نه. خلاصه تصمیم بر این شد که فعلا نپرند. و برند رو یه تپه ای پایین جنگل برای بعد از ظهر اونجا تمرین کنند و فردا صبح دوباره بیاند برای پرش.



آخه معمولا صبحها و عصر ها میشه پرواز کرد. 

رفتیم ناهار را تو جنگل خوردیم  و رفتیم تپه اما اونجام باد زیاد میومد. گروه پروازی تصمیم گرفت گه بره سمت تهران آخه اونا روز قبلش پرواز کرده بودند. ما هم نتونستیم مخشون را بزنیم که بمونند. 

اما ما نمی خواستیم بر گردیم آخه تازه رسیده بودیم.


خلاصه از گروه جدا شدیم بیچاره علی کلی دپرس بود آخه می ترسید که با من بپره.

می گفت خدای ناکرده اتفاقی میوفته. خودش خیلی حرفه ای شده اما مشکلش من بودم برای همینم پرواز را بیخیال شدیم. تصور کن دوتا بال به اون بزرگی را بیاری شمال و نتونی بپری!!


شب رفتیم همون جنگلای درازنو کمپ زدیم.

معمولا تو سفر با علی من مشکل چندانی ندارم چون خیلی سلیقه هامون بهم شبیه تو خوردن هم همینطور دوتا شیکم پرست چاقالو.


فرداش رفتیم گرگان و بندترکمن و کلی جاده های ساحلی و بعد زنگ زدم، ایمانم شمال بود رفتیم پیش اونا خلاصه کلی اینور اون ور رفتیم.


اما مگه میشه من کنار دریا برم اما دریا نه؟

رفتیم کنار دریا از بد شانسی تازه یکی خفه شده بود. دریا هم داشت میرفت به سمت طوفانی شدن. 

علی که زیاد اهل آب نیست همون جا زیر انداز پهن کرد و منم زدم به آب .

رفتم جایی که دیگه قد نمی داد تو حال خودم بودم موج میومد میرفتم بالا و پایین.


یکهو دیدم یکی هم کنارم داره شنا می کنه. گفت آقا اینجا شنا می کنی یوقت کم نیاری. 

گفتم نه

گفتم خودت چی؟

گفت من را که می بینی محلی هستم گاهی چند ساعت تو دریا تو قسمت عمیق شنا می کنم.

گفتم چه جالب پس می تونی بری جلو؟

گفت: آره می تونم اما آدمشا می خواد خیلی باید استقامتت زیاد باشه باید اصلا از آّب نترسی.

گفتم بزن بریم.

داشتم تو دلم می گفتم بیچاره داری با کسی کل کل می کنی که اولا در اوج آمادگی جسمی قرار داره آخه صاف وسط تمرینام بود هفته ای سه بار و هر بار 1.5 کیلومتر بدون استراحت شنا کرده بودم. از طرفی با کسی روبه رو بود که دلبستگی دنیاییش خیلی کم شده بود.


رفتیم حدود چهل دقیقه مستقیم به سمت دریا شنا کردیم دیگه به جایی رسیدیم که ساحل پیدا نبود وقتی یه موج بزرگ میومد تازه میتونستی نوک بعضی از ساختمونای ساحل را ببینی.


بنده خدا که دید من منصرف نمی شم و همینطور دارم شنا می کنم گفت ببین از اینجا به بعد احتمال حمله سگ ماهی هست از طرفی باید انرژی برای برگشت باید داشته باشیم.


حرفش منطقی بود از طرفی من همیشه تو شنا از اینکه چیزی از تو آب بهم حمله کنه ترس داشتم برگشتیم.


با جی پی اس رفتیم جایی که رودخونه چالوس به دریا می ریخت از بیراهه رفته بودیم هیشکی اونجا نبود. تازه شب شده بود. فقط یه زوج عاشق! که معلوم نبود چیکار می کردند لب دریا چادر زده بودند ما هم همین کار را کردیم. صبح زود زدم بیرون چون می خواستم طلوع خورشید را ببینم اما ابر بود و نتونستم ببینم.

 خیلی زیبا بود آب شیرین مستقیم میریخت تو دریا خیلی صحنه زیبایی بود.

بعد یه پیر زن محلی اومد و با کلی غر غر گفت آشغالاتون را اینجا نریزید. ظرف آشغالا را بهش نشون دادیم و گفتیم که ما یه سطل آشغال با خودمون داریم و حتی پوسته شکلات را هم بیرون نمی دازیم. 

کلی چیز گفت به اونایی که آشغال ریخته بودند. بعد هم با کلی زحمت تمام آشغالای ساحل را جمع کرد و یک جا ریخت تو دریا ما هم مات از این کارش.

بعد از اون رفتیم تله کابین، رامسر،تنکابن و  کلی جای دیگه و عصر دوشنبه هم تشریف بردیم خونه. کل سفرمون 2400 کیلومتر شده بود.

همیشه وقتی میرفتم سفر اولین چیزی که اذیتم می کرد این بود که اینترنت نداشتم. اما تو این سفر اینجوری نبود.