سخـن عشـق تو بی‌آنکـه برآیـد به زبـانـم
رنگ رخسـاره خبر می‌دهـد از حال نهـانـم

گـاه گویـم که بنـالـم ز پـریشــانــی حـالـم
باز گویم که عیـانست چه حاجت به بیـانـم

گر چنـانست که روزی من مسکیـن گدا را
بـه در غـیــر ببینـی ز در خــویــش بـرانــم

من در اندیشه‌ی آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشـه که خود را ز کمنـدت برهانم


گر تو شیـریـن زمانی نظـری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشـق تو فرهاد زمـانـم

نه مـرا طاقت غربـت نه تو را خـاطـر قربـت
دل نهادم به صبوری که جزین چـاره نـدارم

دُرم از دیــده چکـانست به‌یــاد لـب لعـلـت
نگهی باز به من کن که بسـی دُر بچکـانـم

من همـان‌روز بگفتـم که طریـق تو گرفتـم

که به جانان نرسـم تا نرسـد کار به جـانـم


<سعدی>

عمه ملَچ

یک روز این بهار اینجا نباشه انگار یه چیزی کمه. تو این یک ماهی که اومده اصفهان اصلا بچه یه جهش تو زبونش رخ داده. کلی بلبل زبونی می کنه مامان میگه که کوچیکیای مژگان هم همینطور بوده

 

اومده میگه

دایی کتاب را بده به من

می گم اینجات چی شده،

دوباره حرف خودشا میگه منم همون حرفم را می گه یکهو عصبانی میشه میگه

می گم این کتاب را بده به من!

 

تلفن که زنگ میزنه مثل فشنگ خودشا میرسونه به تلفن و بر میداره میگه

بله بفرمایید اگه مامانش باشه میگه عزیزم تویی مامانی

زود رفتم تلفن را بردارم اومده میگه

دست به تلفن نزن خودم جواب میدم.

برداشته ظاهرا طرف قطع کرده میگه

دایی قطع کرد

 

سر سفره نشتیم یه دلستر تو سفرست میگم دایی این چیه

میگه نوشابست

میگم نه اولش د داره

میگه هان دوغه

 

عمه ملک را مامان آورده خونه تا یه چند روزی ایجا باشه بنده خدا درست نمی تونه راه بره و چشماشم خوب نمی بینه  این بهار هم که یکی را ضعیف تر از خودش دیده شده مسئول عمه

عمه ملچ بیا بیا بشین ایجا، عصاتا بردار، برو تو برو تو، سوزنتا زدی؟ مامان چشماش نمیبینه!

 

رفتیم خونه عمو یکی از دخترای فامیل زن عمو هم اونجا بود طرف دماغشا عمل کرده بود روشم یه چسب زده بود اونوقت وسط اون مهمونی با صدا بلند میگه

دماغت چی شده؟ شچسته؟ چی شچسته؟

زهرا بش میگه من شیکوندم.

چرا شیچوندی گناه داره 

 

تا آخر مهمونی پدر این یارو را در آور از بس میرفت و میومد میگفت کی شیچسته؟

 

داره بازی می کنه یهو صدای ماشین معصومه را میشنوه که داره میاد تو خونه میگه

من میرم با خاله خدافظی کنم نه نه نه میرم با خاله سلام کنم

 

بهش یاد دام که انحنای پاشا با کفش چک کنه تا درست کفش را بپوشه. تو ماشین یهو کفش را در آورده و انحنای پا و کفش نشون میده می خواد بمن یاد بده که چطور کفش را درست می پوشند.

 

تو این یک ماه فقط چهارتا شعر یاد گرفته گاهی هم قاطی میکنه همه را با هم می خونه

 

یه توپ دارم قل قلیه 

می زنم زمین هوا میره

یک زن کردی بستون

اسمشا بزار عمه جون

........

...



زندگی کردن من مردن تدریجی بود

شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم  
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم 
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا  

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم 



منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم  
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم 
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع  

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم 



غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد  
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم 
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر  

بر سر آتش جور تو کبابش کردم 



زندگی کردن من مردن تدریجی بود  
آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم