زاهد

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم


پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت.

او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت.

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.

مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!

آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهکاره رسوا! نداده بود.

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حکایت عشق مدام! ما.

“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما

<فروغ>


ما هر دو انسانیم

منZ  را دوست دارم.

y من را دوست دارد

x نیز y را دوست دارد

....

..

..


مسخره تر جاییست که آخر زنجیر جایی باشد که Z او را دوست داشته باشد.



من می ‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته ‌خو یا شیطان صفت باشم

 

من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم

 

من می توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم

 

چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است

 

و تو هم به یاد داشته باش:

 

من نباید چیزى باشم که تو می خواهى، من را خودم از خودم ساخته ام، تو را دیگرى باید برایت بسازد و

 

تو هم به یاد داشته باش:

 

منى که من از خود ساخته ام، آمال من است

 

تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

 

لیاقت انسان ها کیفیت زندگى را تعیین می کند نه آرزوهایشان

 

و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می خواهى

 

و تو هم می توانى انتخاب کنى که من را می خواهى یا نه ولى نمی توانى انتخاب کنى که از من چه می خواهى.

 

می توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم

 

می توانى از من متنفر باشى بى هیچ دلیلى و من هم

 

چرا که ما هر دو انسانیم.

 

این جهان مملو از انسان هاست

 

پس این جهان می تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

 

تو نمی توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم، قضاوت و صدور حکم بر عهده ی نیروى ماورایى خداوندگار است.




31

روز تولد دوباره سر رسید یه جورایی میگه آهای تو یک سال دیگه از عمرت طی شد.

واقعا اگه آدم می تونست دوباره به دنیا بیاد با همین آگاهی چطور زندگی میکرد. 


واقعا توی این عمر چه کار مهمی من کردم؟

دیروز در اثر یه اتفاق داشتم سرگذست گل سرخی را می خوندم. آخرش خیلی یکه خوردم چون نوشته بود وقتی اعدام شده فقط 30 سالش بود!

آخه اون تو اون سن اونم با اونهمه شناخت همیشه فکر می کردم خیلی بزرگتر بوده بی اختیار خیلی از خودم شرمنده شدم.


افسوس که بی فایده فرسوده شدیم ... وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم


دردا و ندامتا که تا چشم زدیم..............نابوده به کام خویش نابوده شدیم


من از اون آدمایی نیستم که رویای تغییر دنیا را داشته باشم اما دوستم ندارم که عمرم که بزرگترین داراییمه صرف چیزایی بشه که هیچ فایده ای نداره. 


به هر حال باید فکری کرد.

امسال یخورده از سالای پیش متفاوت بود چون مامان بابا که رفته بودند کربلا، علی هم رفته بود تایلند.

دوباره به رسم همیشه قصدم این بود که یا غروب آخر 31 را ببینم یا طلوع 32 را .

طلوع را نمی شد ببینم چون شنبه صبح کلاس داشتم برای همینم جمعه کوله ام را برداشتم و رفتم  کوه زود رفته بودم خیلی آروم رفتم قله اما هوا ابری بود و خبری از غروب هم نبود.


حس برگشتن نداشتم برای همینم همونجا مونم تا شب شد. هوا خیلی خیلی سرد بود هیچ کس نبود حس خوبی بود تنهای تنها یه یک ساعتی مونم و بعد اومدم پایین.