کنسرت

دیشب رفتم یه کنسرت که یه جورایی از کشور ترکمنستان اومده بودند.

کنسرتشون تو تالار خورشید بود خیلی جای کوچیکی بود جمعیت کمی اومده بودند خیلیهاشون را ترکمنهای اهل اصفهان تشکیل می دادند اینا می شد از صحبت هایی که بینشون رد و بدل می شد بفهمی.


بدک نبود. من تو موسیقی سوادم در حد حس درونیه یا دقیقتر اگه بگم هیچی از اصولش نمی دونم. اما می شد بفهمی که موسیقی ترکمن خیلی عقب تر از موسیقی ایرانیست یا حداقل تنوع خیلی زیادی مثل موسیقی ایرانی نداره دستگاههایی هم که استفاده می کنند تعدادش کمه و فکر کنم کل موسیقیشون عموما تو چهار دستگاه نواخته میشه. 

آلات موسیقی زیادی هم ندارند این دیشبیه که فکر کنم دوتار بود یا به قول خودشون همون تبوره بود. شاید چیزی که باعث شده زیاد برام جالب نباشه این بود که شعراشون را نمی فهمیدم. حتی از روی لحنشون هم نمیشد بفهمی که مظنون شعر چیه!


فرهنگشون خیلی جالبه. آدمای کم حرف و سرشون تو کار خودشونه با کلی آداب عجیب مثلا دختر شوهر دادن دقیقا مثل یک معامله تجاری می مونه!


البته این را هم باید در نظر داشت که همین مردم کلی رو سرنوشت ایران اثر داشتند. حتی چندین سلسله شاهی تو ایران از همین قوم بودند مثل قاجار و افشار و سلجوقیان.


موسیقی ایران اینهمه بهش ظلم شده که دلیل عمدش هم کج فهمی این قشر به اصطلاح روحانیه و با این وجود اینهمه زیبا و پیشرفتست. 


عروسی مریم

امشب رفته بودیم عروسی مریم خاله. یه یک ساعتی هست اومدیم، خوابم نمی بره.

عروسی خوبی بود نه زیاد تجملی بود نه خیلی ساده. امیدوارم که خوشبخت بشند. 

داماد خیلی آدم خوبیه کاملا از کاراش معلومه خیلی خوشحالم که اینجور آدمی داماد خاله شد.


قصه مریم را قبلن نوشتم. خیلی گوشه و کنایه وجود داشت. من تقریبا به هیچ گوشه و کنایه ای توجه نمی کنم به خصوص اگه تو این موردا باشه چون فرض را بر فرهنگ غلط یا بیمار بودن طرف میگذارم اما سخته که ببینی همین گوشه کنایه ها را دارند به مامان میزنند چون اون این جوری نیست.

اصلا ناراحت نیستم که با مریم ازدواج نکردم من و اون کاملا راهمون و اندیشمون جدا بود.


دلم گرفته 


نشستم چندتا از فایلهایی که بین خودم و زینب رد و بدل شده بود را خوندم. دنیای مدرن ایرادش همینه نمیشه چیزها را راحت فراموش کرد شاید اگه من یه قسمتهایی را نگفته بودم یا نقشی بازی می کردم زینب نرفته بود. 


شاید من با این کارم زندگیم را نابود کردم شاید مسیر زندگیم خیلی عوض شد شاید خیلی فرق می کرد اما خدا درسته همه چیز نابود شد اما 


تو امتحان دروغ و ریا سربلند بودم. نبودم؟

خدا من ریا در برابر تو را با اون زندگی عوض نکردم خدا

خدا اینجوری بنده هات را در میابی؟



ﻣﻦ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺣﺘﯽ در اﺻﻮﻟﻢ ﺑﺮ هﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﭘﺎﻓﺸﺎرﯼ ﻧﺪارم ﺣﺘﯽ ﺧﺪاﯾﯽ ﮐﻪ هﻤﻪ ﭼﻴﺰم

را از اون ﻣﯽ دوﻧﻢ و اﻋﺘﻘﺎد ﻗﻠﺒﯽ ﻋﻤﻴﻘﯽ ﺑﻬﺶ دارم. ﺑﻪ ﺁزاد اﻧﺪﯾﺸﯽ اﻋﺘﻘﺎد راﺳﺦ دارم

ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﯽ دم ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮔﻤﺮاﻩ ﺑﺸﻢ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دﯾﻦ را از ﻣﺎدرم ﺑﻪ ارث ﺑﺒﺮم اﻣﺎ در

ﻣﻮرد اون ﺳﻮاﻟﯽ از   . ﺧﻮدم ﻧﮑﺮدﻩ ﺑﺎﺷﻢاﺷﮑﺎل ﻣﺬهﺐ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ اﺳﻤﺶ ﭼﻴﻪ اﯾﻨﻪ ﮐﻪ اﺣﺘﻴﺎج ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ زﯾﺎد دارﻩ ﯾﻌﻨﯽ

ﺁﻓﺘﺶ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﻤﻪ و درﯾﻎ ﮐﻪ ﻣﻦ دﭼﺎر هﻤﻴﻦ ﺁﻓﺖ ﺷﺪم. ﻣﻦ ﺑﺎرهﺎ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ در ﺷﺮاﯾﻄﯽ

ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻴﺪ و ﯾﺎ ﺑﺮ اﺛﺮ ﺗﻨﺒﻠﯽ و ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻓﺮار از ﻣﻮرد ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﻤﺎز

ﻧﺨﻮﻧﺪم اﯾﻦ ﻋﻴﺐ ﺑﺰرﮔﻴﺴﺖ   .  ﮐﻪ ﺧﻮد ﺑﻪ ﺁن ﺁﮔﺎهﻢ

ﻣﺮاﺟﻊ را ﺻﺮﻓﺎ ﮐﺎرﺷﻨﺎس دﯾﻦ ﻣﯽ داﻧﻢ. در ﻣﻮردﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺎ ﺑﻪ ﯾﻘﻴﻦ رﺳﻴﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺣﺘﯽ اﮔﺮ

هﻤﻪ ﻣﺮاﺟﻊ ﻧﻈﺮ ﻣﺘﻔﺎوت داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺑﺎز ﮐﺎر ﺧﻮدم را ﻣﯽ ﮐﻨﻢ(ﻣﺜﻞ ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ) اﻟﺒﺘﻪ دﻧﺒﺎل

اﺳﺘﺪﻻل هﺎ ﻣﯽ روم. هﺮ دﯾﻦ و هﺮ اﻧﺪﯾﺸﻪ اﯼ را ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺮرﺳﯽ ﻣﯽ داﻧﻢ ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﻋﻤﻴﻘﺎ

ﺑﻪ ﺁن اﻋﺘﻘﺎد ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻪ ﺗﻔﮑﺮات روﺷﻦ ﻓﮑﺮان ﻣﺴﻠﻤﺎن ﻏﺮب زدﻩ ﺑﻪ اﺻﻄﻼح ﺑﯽ

دﯾﻦ!  ﮔﺮاﯾﺸﯽ   . ﺟﺪﯾﺪ ﭘﻴﺪا ﮐﺮدﻩ ام

ﺗﻔﮑﺮ ﻣﻨﺤﺮف ﯾﺎ راﺳﺖ ﻣﻦ هﻤﻴﻨﻴﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ اﮔﻪ ﻗﺒﻮﻟﺶ ﮐﻨﯽ ﺗﻀﻤﻴﻨﯽ ﺑﺮ ﺛﺎﺑﺖ

ﺑﻮدﻧﺶ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻮن رﮐﻦ اﺳﺎﺳﻴﻪ اون ﺗﻐﻴﻴﺮﻩ. در ﻣﻮرد اﺧﻼق ﯾﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮﯼ ﻧﺒﻮدﻩ ﯾﺎ ﻣﻦ ﻣﺘﻮﺟﻪ

ﻧﺸﺪﻩ ام. ﮐﻞ ﻣﻨﻄﻖ اﺧﻼﻗﻴﻪ ﻣﻦ هﻤﻮن ﺣﺮف اﻣﺎم ﻋﻠﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮدﺗﻮن ﻣﯽ دوﻧﻴﺪ.

  

ﻗﻮﻣﯽ ﻣﺘﻔﮑﺮﻧﺪ اﻧﺪر رﻩ دﯾﻦ  

       ﻗﻮﻣﯽ ﺑﻪ ﮔﻤﺎن ﻓﺘﺎدﻩ در راﻩ ﯾﻘﻴﻦ  

ﻣﻴﺘﺮﺳﻢ از ﺁن ﮐﻪ ﺑﺎﻧﮓ ﺁﯾﺪ روزﯼ  

       ﮐﯽ ﺑﻴﺨﺒﺮان راﻩ ﻧﻪ ﺁن اﺳﺖ و ﻧﻪ اﯾﻦ  



زندگی

 شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم 
زندگی راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند،
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم. 
<سهراب>