عید فطر کاندیشنال

ماه رمضونم رفت. کاشتی زود تموم نمی شد. وقتی می ره تازه آدم دلش تنگ می شه باسه همه چیش، باسه بیدار شدن سحر و دعای دسحر و خیلی چیزای دیگه که نماد این ماهه.


اما چرا کاندیشناله چون خیلی از مراجع محترم که تعدادشونم کم نیست امروز را عید اعلام نکردند. مثل صافی گلپایگانی -موسوی اردبیلی - صانعی - شیرازی - منتظری -مدرسی - خراسانی- سیستانی و یه تعداد دیگه که نمی شناسمشون.

خیلی خنده داره آخه مسخرست. در مقابل هم یک سری دیگه امروز را عید می دونند.


یکی نیست بگه اگه این آقایون عاقل و عالم  هستند که ظاهرا هستند وقتی می گیم دیدیم خوب بقیه هم باید قبول کنند اما ظاهر این دکانی که آقایان هر کدام برا خودشون راه انداختند تمامی نداره.


آخه این اختلاف ها چه سودی داره. این فقط تو این مسائل نیست یادش بخیر اون روزا که رفته بودم مکه اونجا هم از این اختلافات زیاد دیده می شد. ظاهر قضیه آفتابه نتنها در مییون مردم صادقه بلکه بین آقایون مراجع هم صادقه. جالبیش اینه که این فقط مختص شیعه نیست.


آقایون سنی هم کم بیش از این جور اختلافات دارند. از نظر نجومی کاملا مشخص هم که ناظر زمینی در هر مکان دقیقا کی و کجا می تونه ماه را ببینه و اگه نبینه مشکل از مسائل جانبی مانند آلودگیه هواست. و جالب اینجاست که اینطور که بچه ها می گفتند یه بار عربستان روزی را عید معرفی کرده که از نظر نجومی امکان دیده شده ماه وجود نداشته.


امروز هم بارون رحمت خدا بالاخره بعد از ماهها بارید. من خیلی بارون را دوست دارم. بخصوص صداشا. تازه از جاده ساحلی میام خیلی منظره زیبایی بود. بوی بارون، صداش که از جاده بلند میشه و بخار کم حجمی که از کف خیابون بلند می شد همراه با سکوت و تاریکی و نور چراغ ماشینهایی که گاه گاه از روبه رو میومدند. این جاده برای من از هر جای دیگه اصفهان خاطرانگیز تره. 

مژگان رفت زاهدان

مژگان امروز راه افتاد که بره کرمان و از اونجا بره زاهدان  آخه سعید تازه منتقل شده اونجا بنده خدا خودش زودتر رفته بود زاهدان تا اونجا خونه بگیره. اینجور که معلومه باید یه دوسالی اونجا طی کنند. بیچاره مژگان بنده خدا تو این وضعیت باید بره اونجا البته خدارا شکر سعید حسابی هوا مژگان را داره.

من بیشتر نگران ستارم آخه اگه قرار باشه اونجا بره مدرسه خیلی جالب نیست اما خوشبختانه امسال میره کودکستان نه مدرسه تا اون موقع هم حتما یه مدرسه خوب پیدا می کنند.


مامان هم که حسابی دلش گرفته . آخه با رفتن اونا دوباره خونه سوت و کور می شه منم که معمولا خونه نیستم، اسماعیلم که برا کنکورش داره می خونه معصومه هم که حسابی سرش گرم پایانامه و کارشه. 

اینشا الله که سالم برند و سالم هم برگردند. اگه کارا خوب پیش بره می خوام یک ماه دیگه برم یه سرشون بزنم. آخه تا حالا اونطرفا نرفتم هر چند تعریفایی هم که شنیدم زیاد جالب نبوده.




هیچ

هیچ موضوعی ندارم که در موردش بنویسم! نه اینکه همه چی روتینه و یا داره روال خودشا طی می کنه 

نه بر عکس چنان لحظه های پر از استرسی را دارم تجربه می کنم که نپرس، بعضی هاشا نمی تونم اینجا بگم .


گاهی به پوچی می رسم اما بلافاصله خدا دست بکار می شه و همه چی را عوض می کنه .

خدا تا کی باید من تو زمین پر فراز و نشیب تو راه برم پس کی این مسیر تخت می شه.


خدا من به هر خیری که از جانب تو باشه محتاجم !