برخیز

سالهاست که من با کتاب قهر هستم. دور شدم از همه چی. اندیشه ام فقط پول بود و دریغ که همان اندیشه هم حاصل نمی شد. در پی چیزی بودم که بیشتر از او دور میشدم. هدر دادن پرارزشترین دارایی یعنی همان وقت و کسب هیچ از این معامله باخت باخت.


نمی دانم که بیدار شدم و رشدم را از سر گرفتم یا نه اما هر چه هست تکانیست که به مدد دوستان حاصل شده است. تکانی در دنیای بی انتهای کتاب ها و دانشها.

جوانی در حال رفتن است و من توشه ای از دانشی که راهی برایم باز کند بر نداشتم. نه هنری و نه علمی هرچه بی هنرتر و بی علم تر پر مدعاتر.


به تازگی شروع کردم به کتاب خواندن هر چند قدمتی در حد چند ماه دارد و پیوسته نیست اما اثرش مشهود است و این قطره که از این دریا من درکشیدم چنان وجود کوچکم را اندوهگین کرده که چرا من بر لب این دریا بوده ام اما دریغ از جرعه ای.


نمی دانم جبران این غفلت امکان دارد یا نه. اما شروع کرده ام به آموزش این من، نه برای اینکه حرفی برای گفتن داشته باشد برای اینکه خود را بشناسد و کوچی خود را.


مثنوی، رمان، شعر، فیزیک همراه با معجونی از دروس دکتری. جوی که آدم در آن نفس می کشد بسیار مهم است و افسوس که جو اطراف من آن نبود که من می خواستم و افسوستر که من به این جو و چگونگی آن آگاه نبودم تا تو را دیدم.


نه اینکه به گمانم تو در آسمانها باشی اما هر چه باشی از من برتری در خود شناسی. آری تو شمس من شدی و نقطه شروع من به خودشناسی تا تو دسترسی باید سرکشم معرفتت را تا نرفته ای. کاش آسمان زندگیم پر از شمس شود و از این خموشی به در آید شمسی از پی شمسی. 


چونکه شمسم هست اندر بادیه    کی توانم ماندنم در وادیه

گو رها کن مرمرا در این سه تیغ       تا بگویم چیست حالم ای دریغ

ناصر نصر جنون حال هان کجاست؟  کی بیاید؟ کی نماید؟ کی رواست؟