عمر

چقدر عمر زود میگذره خیلی خیلی زود. واقعا دنیا ساعتی بیش نیست. سال ۹۰ هم تمام شد. بزرگترین سرمایه یک آدم عمرشه و  وای به وقتی که ندونی کجا داری صرفش می کنی. مسلما امکان پذیر نیست که برگردی پس باید با نگاه به گذشته برای آینده برنامه ریزی کرد همه این را می دونند اما کیه که جبران کنه یکی هست اینجا که شاید دهها راه برای بهینه استفاده کردن از وقت می دونه اما خودش استاد وقت تلف کردنه در واقع دونستن راه حل فقط بخشی  از مسله ست بخش مهمترش اینه که برنامه ریزی برای  اجرا و پاییندی به اونه که اکثرا تو این بخش میلنگند.


بچه های این ترم هم مثل همه ترمها تنبل و فراری از درسند در واقع اکثرا دنبال مدرکند و وقتی میبینند که وضعیت جامعه داره به سمتی میره که دیگه مدرک هم کاربردی نداره دیگه رقبتی برای درس خوندن ندارند. البته یه تعداد انگشت شماری هم  هستند که میشه بهشون گفت دانشجو.


می خواستم این ترم تنوع درسیم را بالا ببرم اما نشد فقط تونستم درس شیوه را بگیرم که خیلی خیلی درس خوبیه از در که میرم تو مثل داور پناه میرم اون آخر آخر میشینم و بچه ها شروع میکنند به پرزنت کردن اوایل فکر می کردند چون من برقی هستم از کامپیوتر چیزی نمی دونم و هر چیزی دلشون خواست را می تونند بیارند اما بعدها بهشون فهموندم که زیاد هم پرت نیستم.


کلی چیز یاد میگیرم کاش تمام این شیوه ها را به من میدادند هم چیز یاد می گیرم هم کسی نمیوفته و از شر التماس هاشون در امانم. درسای دیگه چنگی به دل نمی زنه چون دفعه اول نیست که اونا را میگرم. تازه مشکل اینه که خیلی از کسایی که گرفتند در واقع لشگر افتاده های قبلیند. دوباره این سمی زینب هم اومده گرفته و همه گذشته را داره تکرار می کنه.


خدایا ما را به روزمرگی دچار نکن

خدایا کمکمون کن که حق کسی بر گردنمون نمونه چون این شغل خیلی این خطر توشه.


سیمین دانشور

چند روز پیش خوندم که سیمین دانشور فوت کرده. اصلا فکر نمی کردم که هنوز زندست. نامه هایی که به جلال آل احمد نوشته بود را خونده بودم. اما از آثارش تا حالا هیچ نخوندم. اونچه برای من خیلی جالبه اینه که زیر سایه مردی بزرگ باشی اما خودت اونقدر بزرگ باشی که تو را با نام جلال نشناسند و

با نام زن جلال شناخته نشی بلکه خودت اونقدر رشد کنی که کسی باشی.


درست داستان آشناییش با جلال یادم نیست اما خیلی اتفاقی بوده. ظاهرا یه اتوبوسی از دانشگاه تهران بر می گشته که فکر کنم خونواده سیمین هم داشتند توی یه اتوبوس دیگه میرفتند اصفهان ظاهرا برای مراسم عقد یا عروسی خلاصه اینکه اتوبوس خراب میشه و اونا  وسط راه می موند تا اینکه اون اتوبوس که جلال توش بوده میرسه و همشون را سوار می کنه.


تو اتوبوس بحث میشه سر اینکه کجا بشینه که سر صحبت با جلال باز میشه فکر کنم دو سال بعدش با هم ازدواج می کنند. 


     جلال عزیزم، قربانت گردم. رفتم و از سخت جانی های خود سخت شرمنده ام. بی تو یک دم زیستن شرط وفاداری نبود. وقتی از تو جدا شدم همانطور که پیش بینی می کردم، مثل جفت مرغان مهاجر چندان اندوهی فرا گرفتم که از گریه نتوانستم خودداری کنم. در طیّـاره با وجود متلک های این و آن که آمریکا رفتن گریه ندارد و غیره، باز تا مدتی، یعنی تا وقتی از مرز ایران دور شدیم، گریه می کردم و هرچه می کوشیدم خود را آرام بکنم نمی توانستم. اکنون که این کاغذ را می نویسم کمی آرام شده ام و رضا به داده داده ام. باری، خود کرده را تدبیر نیست.


     فقط جلال عزیز، اگر تو بودی، دیگر هیچ غصه ای نداشتم و باور کن که با وجود تمام این تشریفات انگار یک خاری در گلویم نشسته است. زن مهماندار که اشک های مرا دید پرسید از معشوقت جدا شده ای؟ بقیه را از رم برایت خواهم نوشت و اگر زنده ماندیم و به لندن رسیدیم کاغذ را از لندن برایت پست خواهم کرد. اکنون الوداع.