فکر آن باشد که بگشاید رهى

امروز با یکی از دوستان برای  یک کاری  رفتیم دانشگاه اصفهان دانشکده ادبیات قسمت فلسفه. 

دوستم می خواست استادشا ببینه.


استادش با وجود اینکه اصلا من را نمیشناخت اوقدر تحویل گرفت که من احساس می کردم سالهاست میشناسمش. فروتنی از وجودش میریخت چیکار کرده بود فلسفه با اینا دوستم اونقدر ازش تعریف کرد که من نشناخته شیفتش شده بودم.

خیلی دوست داشتم یک رشته ای غیر از برق و کامپیوتر هم بخونم.  حتما فرصت کنم یک سری کتابهای فلسفه علم را می خونم. توی خونه هم کتاب لذات فلسفه را دارم اما هنوز فرصت نشده.


واقعا بیشتر دونستن منتهی به سعادت میشه؟

نمی دونم.

بعضی از علمها آوارگی آدم را بیشتر می کنه یعنی بهتر طرف خودش را به نفهمی بزنه.

 

مولانا میگه

 فکر آن باشد که بگشاید رهى            راه آن باشد که پیش آید شهى‏


راستی داستانشم خیلی جالبه


یک فیلسوف نمایی تو وادیه با یک اعرابی روبه رو میشه که یک عالمه شتر داشته

بحث بینشون میشه که خوب تو بار این شترا چی داری

اعرابی میگه نصفش گندم نصفش ریگ

میگه آخه چرا

اعرابی: برای اینکه دو طرف هم وزن بشند

عالم: خب می تونی گندم ها را نصفش را یک طرف بریزی و نصفش را طرف دیگه


اعرابی کلی حیرت میکنه میگه

تو با اینهمه دانشی که داری تو دنیا چی داری و چیکاره ای

عالم: هیچ

اعرابی: گاوی شتری پول نقدی ؟

عالم : هیچ

خلاصه بهش میگه از من دور شو می ترسم این نحسیت من را بگیره دانشی که به درد نخوره ارزشی نداره


خلاصه میرند تا میرسند به یه جایی تو مایه های عوارضی امروزی 

مسول میاد تست می کنه که ببینه بار اعرابی چیه از شانس اعرابی اون نیمه ای را باز می کنه که توش ریگ بوده و پیش خودش میگه این دیگه چه احمقیه که تو بیابون ریگ حمل می کنه میگه برو


بعد اعرابی رو میکنه به عالم میگه دیدی این حماقت من چقدر از زرنگی تو بهتر بود


زیرکی بفروش و حیرانی بخر            زیرکی ظن است و حیرانی ، نظر.


البته این بیت ما این شعر نیست اون قسمت آخر روایت هم تو شعر نبود نمی دونم چرا


         یک عرابى بار کرده اشترى                دو جوال زفت از دانه پرى‏

         او نشسته بر سر هر دو جوال            یک حدیث انداز کرد او را سؤال‏

         از وطن پرسید و آوردش به گفت         و اندر آن پرسش بسى درها بسفت‏

         بعد از آن گفتش که این هر دو جوال     چیست آگنده بگو مصدوق حال‏

         گفت اندر یک جوالم گندم است          در دگر ریگى نه قوت مردم است‏

         گفت تو چون بار کردى این رمال         گفت تا تنها نماند آن جوال‏


         گفت نیم گندم آن تنگ را                  در دگر ریز از پى فرهنگ را

         تا سبک گردد جوال و هم شتر            گفت شاباش اى حکیم اهل و حر

         این چنین فکر دقیق و راى خوب          تو چنین عریان پیاده در لغوب‏

         رحمتش آمد بر حکیم و عزم کرد         کش بر اشتر بر نشاند نیک مرد

         باز گفتش اى حکیم خوش سخن       شمه‏اى از حال خود هم شرح کن‏

         این چنین عقل و کفایت که تراست     تو وزیرى یا شهى بر گوى راست‏

         گفت این هر دو نیم از عامه‏ام            بنگر اندر حال و اندر جامه‏ام‏


         گفت اشتر چند دارى چند گاو            گفت نه این و نه آن ما را مکاو

         گفت رختت چیست بارى در دکان      گفت ما را کو دکان و کو مکان‏

         گفت پس از نقد پرسم نقد چند         که تویى تنها رو و محبوب پند

         کیمیاى مس عالم با تو است            عقل و دانش را گهر تو بر تو است‏


         گفت و الله نیست یا وجه العرب          در همه ملکم وجوه قوت شب‏

         پا برهنه تن برهنه مى‏دوم                هر که نانى مى‏دهد آن جا روم‏

         مر مرا زین حکمت و فضل و هنر          نیست حاصل جز خیال و درد سر

         پس عرب گفتش که شو دور از برم      تا نبارد شومى تو بر سرم‏

         دور بر آن حکمت شومت ز من            نطق تو شرم است بر اهل زمن‏


         یا تو آن سو رو من این سو مى‏دوم      ور ترا ره پیش من واپس روم‏

         یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ              به بود زین حیله‏هاى مرده‏ریگ‏

         احمقى‏ام بس مبارک احمقى است     که دلم با برگ و جانم متقى است‏

         گر تو خواهى کت شقاوت کم شود      جهد کن تا از تو حکمت کم شود

         حکمتى کز طبع زاید وز خیال             حکمتى بى‏فیض نور ذو الجلال‏

         حکمت دنیا فزاید ظن و شک              حکمت دینى برد فوق فلک‏


         زوبعان زیرک آخر زمان                       بر فزوده خویش بر پیشینیان‏

         حیله آموزان جگرها سوخته              فعل‏ها و مکرها آموخته‏

         صبر و ایثار و سخاى نفس و جود         باد داده کان بود اکسیر سود

         فکر آن باشد که بگشاید رهى            راه آن باشد که پیش آید شهى‏

         شاه آن باشد که از خود شه بود         نه به مخزنها و لشکر شه شود

 


 

با آدم ضعیف تر از خودتون تا حالا پینگ پونگ بازی کرده اید؟
منظورم اینایی هستن که تازه راکت بدست شده اند و چند ساعتی مربی داشته
اند و تازه از استایل والیبال اومده اند تو تنیس روی میز (با راکت اسبک ) میزنند
خیلی عجیبه که اینها چون بد بازی میکنند ، نمیتونی ببریشون و اصلا هم مهم
نیست مهارتت ! طرف عملا یه بازی دیگه میکنه و توهم زده که پینگ پونگ داره
بازی میکنه...من و تو هم عملا تو این توهم وقتمون حروم میشه واتفاق بدتر اینه که وقتی با یه آدم حسابی میشینی پای بازی میبینی مهارتت خیلی کم شده و طول میکشه تا برسی به سطح بازی اصلی خودت!
اینها را نوشتم تا بگم حرف اصلیم را 
وقتی با یه آدم کم فهم معاشرت میکنی یا آدمی که خودش را به نفهمی میزنه
وقتی با یه آدم خاله زنک دم به دم میشی
وقتی با آدم احمق دمخور میشی که قضاوتهای عجیب غریب و خرافی داره و تحملش میکنی ،
وقتی با یه آدم روبرو میشی که دغدغه هایش
مسکن ورستوران و لباس برند و(!...
دیگه انتظار نداشته باش که
از حروم شدن وقتت غصه بخوری
از درجا زدنت هم خجالت نمیکشی
از تجمع برنامه ای نصفه عمل شده و کارهای نیمه تمامت هم ککت نمیگزه
از نخواندن آخرین مقاله تخصصی رشته ات ، بهت بر نمیخوره
یا ندیدن فلان دانشمند و بلد نبودن مفاهیم بلند حافظ و مولوی و ....دردت نمیاره
داری بی غیرت میشی عزیزم
به مردنت ادامه بده یا مثل یه بزرگمرد بکش از این وضعیت بیرون و نذار
زنده به گور بشی و بشی  یه مرده متحرک...
 
دکتر علیرضا شیری
  ----------- 
 پرواز کن آنگونه که می‌خواهی
و گرنه پروازت می دهند آنگونه که می‌خواهند


این را من خودم تجربه کردم. وقتی می دیدم که یک دفعه تو یه موضوعی چقدر اومدم بالا چقدر دیدم عوض شده بعد که خوب نگاه می کردم می دیدم که تو اون موضوع با آدمهایی نشست و برخواست کردم که اهلش بودند. فقط باید این را مد نظر داشت که خود ما هم برای بعضی دیگه از آدمها نقش اون پینگ پونگ باز آماتور را داریم و اونا را پایین می کشیم. 
در واقع این یک سبک سنگین کردنه ارتباط با دیگری ممکنه تو را تو موضوعی بالا ببره و شاید تو بعضی دیگه پایین.
 


غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

<شریعتی>



یکی از گرانبهاترین داراییهای یک آدم میتونه عشق باشه و عجیب اینکه این گرانبهاترین دارایی وقتی معنا پیدا می کنه که اونا بی چشمداشتی به دیگری عرضه کنی.


اینکه دیگری با دارایی تو چطور برخورد کنه خودش فلسفه دیگری داره که اونا چون بی بها در اختیار گرفته بی ارزش بدونه یا چون گرانبهاست با ارزش.


و تو این وسط فقط باید دنبال خریدار واقعی این کالای مجانی باشی.