سیمین دانشور

چند روز پیش خوندم که سیمین دانشور فوت کرده. اصلا فکر نمی کردم که هنوز زندست. نامه هایی که به جلال آل احمد نوشته بود را خونده بودم. اما از آثارش تا حالا هیچ نخوندم. اونچه برای من خیلی جالبه اینه که زیر سایه مردی بزرگ باشی اما خودت اونقدر بزرگ باشی که تو را با نام جلال نشناسند و

با نام زن جلال شناخته نشی بلکه خودت اونقدر رشد کنی که کسی باشی.


درست داستان آشناییش با جلال یادم نیست اما خیلی اتفاقی بوده. ظاهرا یه اتوبوسی از دانشگاه تهران بر می گشته که فکر کنم خونواده سیمین هم داشتند توی یه اتوبوس دیگه میرفتند اصفهان ظاهرا برای مراسم عقد یا عروسی خلاصه اینکه اتوبوس خراب میشه و اونا  وسط راه می موند تا اینکه اون اتوبوس که جلال توش بوده میرسه و همشون را سوار می کنه.


تو اتوبوس بحث میشه سر اینکه کجا بشینه که سر صحبت با جلال باز میشه فکر کنم دو سال بعدش با هم ازدواج می کنند. 


     جلال عزیزم، قربانت گردم. رفتم و از سخت جانی های خود سخت شرمنده ام. بی تو یک دم زیستن شرط وفاداری نبود. وقتی از تو جدا شدم همانطور که پیش بینی می کردم، مثل جفت مرغان مهاجر چندان اندوهی فرا گرفتم که از گریه نتوانستم خودداری کنم. در طیّـاره با وجود متلک های این و آن که آمریکا رفتن گریه ندارد و غیره، باز تا مدتی، یعنی تا وقتی از مرز ایران دور شدیم، گریه می کردم و هرچه می کوشیدم خود را آرام بکنم نمی توانستم. اکنون که این کاغذ را می نویسم کمی آرام شده ام و رضا به داده داده ام. باری، خود کرده را تدبیر نیست.


     فقط جلال عزیز، اگر تو بودی، دیگر هیچ غصه ای نداشتم و باور کن که با وجود تمام این تشریفات انگار یک خاری در گلویم نشسته است. زن مهماندار که اشک های مرا دید پرسید از معشوقت جدا شده ای؟ بقیه را از رم برایت خواهم نوشت و اگر زنده ماندیم و به لندن رسیدیم کاغذ را از لندن برایت پست خواهم کرد. اکنون الوداع.


 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد