بهار

دیشب بهار خونمون بود. این بچه خیلی خیلی شلوغ و باهوشه. بیچاره مامان که دیگه حسابی از دستش به تنگ اومده بود. گاهی وقتا حرفایی میزنه که آدم مات می مونه که این بچه اینا را از کجا یاد گرفته. دقیقا مثل یک ضبط صوت رفتاری و گفتاری می مونه. همه کارای مژگان را تکرار می کنه. هزار بار به مژگان گفتم بگذارش مهد یا حداقل شروع کن خودت بهش چیز یاد دادن اما انگار نه انگار.


اگه دست من بود از همین الان شروع میکردم براش کتاب داستان خوندن و تحریکش میکردم که الفبا را یاد بگیره اینی که من می بینم به راحتی می تونه قبل از چهار سال خوندن را یاد بگیره. اما مامان و باباش عین خیالشون نیست تقصیر هم ندارند درگیریهای زندگی خیلی زیاده.


اومده ‍پیش من توی تخت می خواد بره من هم نمی گذارم هر کاری می کنه نمی تونه بره دیگه وقتی می بینه  نمی تونه بره یکهو سر جاش میخ کوب میشه میگه 


وای وای 

میگم چی شد؟

میگه گوشیم داره زنگ میزنه


پرچم ایران را دادیم دستش تو هوا می چرخونه و بلند بلند داد میزنه

خرچنگ ایران - خرچنگ ایران


تلفن موبایل را دستش میگیره و انگار که داره با یکی صحبت می کنه بعد یکهو میزنه زیر خنده بعد میگه خوب خوب جالب اینجاست که تمام مکث ها برای دریافت جواب را هم رعایت می کنه.


اوستا بنا داره تو خونه کار می کنه مدام میاد میگه

اوستا خوبی- خیلی قشنگ شد

میگم نگو اوستا بگو اوستا بنا میره یه چند دقیقه دیگه میاد میگه

دایی بگم اوستا برنامه کودک؟


با ستاره بردمشون موزه وسط موزه که همه ساکتند که صدای پای خودتم میشنوی بلند بلند داد میزنده میگه

دایی دایی موچه موچه/ دایی مالمولچ مالمولچ


مامان داره میره عقد می گه

منم میام منم میام

مامان میگه نه اونجا جای بچه ها نیست میگه 

می خوام بیام تا بعد تعریف کنم


خونه خاله یه کارت دست مریم بود که مال دعوت برای شب هفت یکی از فامیلاشون بود اصلا هم حرف مرگ و میر در میون نبود اومده کارت را گرفته و مثل کسی که می خواد چیزی بخونه شروع کرده ادای خوندن را در آوردن بعدش چون رنگ کارت سیاه بود برگشته به مریم میگه

بابات مرده؟