از منچ تا منچ

یادمه سال سوم دبیرستان بودم تازه ترم بهمن ماه بود و یک درس جدید به نام کامپیوتر داشتیم.

اولش کلی تئوری برامون گفتند درسش QBasic بود. زیاد باهاش حال نمی کردم تا اینکه اولین بار دستم به کامپیوتر خورد. وای این همون چیزی بود که من دنبالش بودم وقتی می دیدم که دستوراتمون را چطوری اجرا می کنه اینقدر شیفته شده بودم که رفتم کل کتاب بیسیک را خوندم.


یک کتاب GWBasic هم گیر آوردم که در مورد گرافیک تو کامپیوتر گفته بود دیگه داشتم رو هوا راه می رفتم. استعداد خودما کشف کرده بودم آخه همه کلی زور می زدند تا برنامه هاشون را بنویسند اما برای من مثل این بود که این برنامه ها را از پیش می دونستم. خیلی حال می داد آخه هم ذهن الگوریتمی میخواست هم دوزار ریاضی، که من هر دو را داشتم. 


اون روزا کامپیوتر خیلی گرون بود به پول اون روز حدود شیشصد هزار تومان بود و هرکسی این پول را نداشت برای همینم من تمام برنامه ها رو روی تقویمم می نوشتم همون جا هم کامپایلش می کردم. گذشت تا اینکه با یکی آشنا شدم طرف خیلی پولدار بود و حتی تو خونه یه کامپیوتر 386 داشت اون روزا اون کامپیوتر خدایی بود برا خودش. رفتم خونشون خودش و دادشش یک برنامه شبیه یه بازی ساده نوشته بودند همین باعث شد که من به فکر نوشتن یک بازی بیوفتم.


برای شروع بازی منچ را انتخاب کردم تو تقویمم می نوشتم و تو ذهنم کامپایل می کردم. بالاخره تمام شده حدود هزار و خورده ای خط شده بود . می تونستی به جای بازیکنها کامپیوتر بازی کنه و خودتم حداکثر چهار تا بازی کن می تونستی داشته باشی. یه بازی تمام عیار بود کاملا منطقی حتی هوش مصنوعی هم داشت یعنی کامپیوتر مثل یک آدم منطقی نه شانسی بازی می کرد.


معلم نمی گذاشت که این برنامه را تو سایت بنویسم در کل زیاد هم با من خوب نبود چون چند بار حالشو تو برنامه نویسی گرفته بودم.


من برنامه را نوشته بودم اما هیچ کامپیوتر اونا اجرا نکرده بود تا از چند و چونش سر در بیارم. 

رفتم دنبال شرکتای کامپیوتری بالاخره یک شرکت پیدا کردم به نام کوهرنگ روی هتل پل بود.

می گفت شما به ازای هر ساعت200 تومان، می تونی بیای اینجا کار کنی. اما 200 تومان برا من خیلی زیاد بود چون این برنامه حداقل 30 ساعت طول می کشید تا همه اشکالات احتمالیش برطرف بشه. یه چند ساعتی پول دادم اما برنامه خیلی باگ داشت. 


دیدم شرکته داره تبلیغ می کنه برای کلاسای کامپیوتریش. بهشون گفتم من براتون تبلیغ می کنم شما هم بجاش بزارید من با کامپیوتراتون کار کنم. اونام از خدا خواسته قبول کردند.

دیگه بعد مدرسه می رفتم سطل سیرش و کاغذای تبلیغاتی را دستم می گرفتم و می رفتم براشون می چسبوندم اونام به ازای هر یک ساعت دقیقا یک ساعت میزاشتند من با کامپیوتراشون کار کنم. حتی برای بهینه سازی عکس یک کیبورد را رو کاغذ کشیده بودم تا باش تمرین کنم و دستم تو تایپ تند بشه.


بالاخره روز موعود رسید و من برنامه را تموم کردم.

وای چه لذتی داشت خودم با برنامه خودم بازی می کردم از هر بازی بیشتر بهم حال می داد . بازی اونروزا خفناش نینجا ها و فیفا های ساده بود.


بعد ها برنامه را که می دیدم می گفتم عجب دیوانه ای بودم من، چون بعضی از خط ها شاید 200 کاراکتر می شد اینا انواع ایف های بسیار ناخوانا بود. برنامه حتی یک فانکشن هم نداشت. اما خدایش برای یک بچه که تازه 2 ماهه برنامه نویسی یاد گرفته خیلی خوب بود.


و اما حالا قرار شده ما یک سری از بازی های سنتی ایرانی را روی موبایل پیاده سازی کنیم. ما هم منچ را پیشنهاد دادیم و الان قرار اون را بنویسم. درسته شرایط مثل اون روزا نیست اما کامپیوتر اون روزا شاید به اندازه موبایل این روزا امکانات داشته. حالا باید دید قراردادش تصویب می شه. 

تلاطم

 

الان تو اتوبوسم دارم برمی گردم اصفهان اومده بودم اینجا تا یک سری قراردادهای جدید ببندم  و یک جای دیگه درخواست کمسیون بدم.

اگه این قرار دادها بسته بشه خیلی عالی میشه. اما مشکل اینه که تو این کشور مدیرا زود زود عوض می شند همین باعث میشه که برای یک پروژه شاید مجبور بشی موافق چند مدیر را بگیری. امیدوارم تا این میاد چکش صادر بشه دوباره این مدیر تغییر نکنه وگرنه همین آش و همین کاسه.


برای کمسیون هم رفتم در خواست دادم.گفتند تا یک ماه دیگه نظرش میاد. خدا عجب بازی می کنی با من. کاری می کنی که یک لحظه همه چیز را نابود شده می بینم و به ساعت نمیزاری بکشه که دوباره امیدوار امیدوارم می کنی.

وقتی می بینی نا امیدم و همه چیم را از دست دادم دستو دراز می کنی و وقتی هم می بینی که غرق خودمم گوشمو می کشی.

خدا همینقدر که رهام نکردی به امان خودم، همینقدر که حواست بهم هست. باهام بازی می کنی. بالا و پایینم می بریم. امیدوارو نا امیدم می کنی. شاد و غمیگینم می کنی خدا ،کافیه. خدا توکلم فقط به تو، فقط به تو. راضیم به رضات.

ماه پرتلاطمی در پیش دارم. خیلی چیزا تو این ماه معلوم میشه. حتی برای خانوم پرفسور هم یه نقشه هایی کشیدم.تا یک ماه دیگه عملیش میکنم.


خدایا  یارییم کن. همان کن که صلاحم توشه.

قلب جغد پیر شکست


جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند،درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته،
غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشهآوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی.


 آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی.
دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.


جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن کهمی بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.


 اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد،می داند آواز او پیغام خداست.

عرفان نظرآهاری