وصل

دوباره قصد داشتم بیشتر از این دوران بنویسم اما تنبلی اجازه نداد.


من و زینب داریم آماده میشیم تا عهد ببندیم که همسفر هم باشیم که یار و همراه هم باشیم.


قبلا به خودم می گفتم که روزی خواهد رسید که یا من این وبلاگ را لعنت یا ستایش می کنم. چون واقعا این وبلاگ بود که به نوعی پل ارتباطی من  زینب تو این چند سال شد.


وقتی زینب این وبلاگ را کشف کرد بعد از اینکه اونا خوند می خواستم پاکش کنم اما شد پل ارتباطی دیگه دلم نیومد وقتی جواب رد داد باز اندیشه پاک کردنش تو سرم بود اما این کار را نکردم دلم که می گرفت می نوشتم می دونستم که زینب اینجا پیوسته سر می زنه.


مدام لیست کسایی را که اینجا سر می زدند را چک می کردم. تمام دلخوشی من شده بود یک عدد و اون تعداد بازدید و آی پی زینب بود. وقتی سر نمی زد، می فهمیدم که رفته مسافرت اگه بی موقع بود دلم شور می افتاد که نکنه ازدواج کرده و دل شروع می کرد به لعنت کردن این وبلاگ که این تو بودی که رشته باریکی را حفظ کردی و باعث شدی این ارتباط قطع نشه و من در عشقی بی فایده اسیر بشم.


می نوشتم، با وسواس عکس انتخاب می کردم، کنایه میزدم و دل تنگی را می گفتم اما زینب بی رحمانه فقط نگاه می کرد. دریغ از یک نظر، دریغ


اما دل عاشق خیلی کم توقعه خیلی

به گذری بسنده می کرد با چشم خودم رفتن عمر و موندن تو  یه عشق بی حاصل را می دیدم عهد می کردم که وبلاگ را حذف کنم و تمام عکس هاش را هم


اما توانم نبود باورم نمی شد که خدا من را در یک عشق با این حالت اسیر کرده باشه. خدا مگه من چه کردم که باید با عشق عذابم باشه؟!


دل پر درد و راز آلود که نمی تونست بگه که به چی مبتلاست چون هر عقل سلیمی حکم بر نموندنم می کرد و توی این شرایط مدام باید معرفی اشخاصی که توسط هر کس و ناکسی می شد را تحمل می کرد انگار عاشق اونقدر تو این دنیا غریبه که نمی تونه کسی را پیدا کنه.


بارها توبه کردم که همه چیز را حذف کنم همه چیز را اما نشد!


عشق بی حاصل، ینج ساله شده بود. زندگییم داشت نابود می شد، دلم گرفته بود. خدا هم انگار همه چیز را رها کرده بود. 

دیگه نمی تونستم افسار زندگیم را دست دلم بدم. گفتم من باید یک بار دیگر شانس خودم را امتحان کنم هر چند که بر خلاف غرورم بود. این برای این بود که دلم راضی شود که عشقش یک طرفه و کشنده بوده. باید خودم را از این گرداب بالا می کشیدم.


گفتم می روم به طرفش اما اگر خواست گذشته را تکرار کند کاملا رهایش می کنم همه چیز را پاک می کنم همه را. این عهد خیلی جدی بود و زمان دار.


هنوز نمی دانستم که از کجا باید شروع کرد. عید بود برای همین هم بر خلاف سال پیش تبریکی ویژه با نام فایلی به سبک گذشته برایش فرستادم تا بداند نه این تبریک یک تبریک همگانیست بلکه ویژه است و من هنوز در یادش هستم.


زینب می گفت که همین تبریک باعث اتصال دوباره یمان شده اما من اتصال دوباره را در پستی از همین وبلاگ می دانم.


باید زینب را تحریک می کردم که بیشتر سر بزند تا در ذهنش فعالتر ظهور کنم. پستهای وبلاگ را زیادتر کردم و مدام فکر می کردم که چطور شروع کنم.


یک خواب خیالی که من در بهشت بودم را به شعر تبدیل کردم و  وفایی که به بهشت کشیده شده بود را به رخش کشیدم و بی وفاییش را به رویش


شعر زخم خود را زد!

آری آهوی من در دام افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن!

چه صحنه دل انگیزی بود!


زینب نظر گذاشت که معشوقه بی وفا چه باید می کرده که نکرده؟

ارتباط شروع شد اما در حصار کلمات و کنایه ها


باید ردای راستین خواستن بر تنش می کردم اما کسی در وبلاگ از معشوقه اش خواستگاری نمی کند.


باید خواستگاری می کردم 


اما اگه دوباره می گفت نه! چه


غرورم چه

دلم!


روز و شبم این بود که چطور شروع کنم؟ زمان خیلی مهم بود چون ارتباط جوانه ای زده بود و من باید این جوانه را بزرگ می کردم.


داشتم از کنار رودخانه رد می شدم و در اندیشه ارتباط دوباره بودم که خدا خود موضوع را حل کرد.

یک دختر و پسر جوان عاشقانه در حال قدم زدن بودند 


وای خدای من زینب بود

داشتم می مردم. چطور دلت آمد با من اینطور رفتار کنی؟

دلم شکست اونم با یک نگاه


نزدیکتر رفتم اما جرات نگاه کردن نداشتم 

ماشین رد شده بود


باید اطمینان پیدا می کردم


دور زدم اما باز نتونستم اطمینان پیدا کنم صحنه نزدیک خانه بود پس آمدم خانه تا دوچرخه بردارم و از نزدیک ببینم.

اما افسوس رفته بودند!


دلم گرفته بود خیلی.

چطور دلش آمد که خود را دل نسپرده نشان دهد؟

آخر در نظرها نوشته بود که معشوقه دل به کس نسپرده.


با خودم گفتم خوب دیوانه این دلیلت باشد برای وصل دوباره.


شب روی چت دیدمش.

هر شب میومد رو چت اما مثل دو تا آدم که روبه رو هم بشینند و لام تا کام حرف نزنند صحبتی به میان نمی آمد.

بی باکانا شروع کردم.


salam

آره پینگلیش شروع کردم.

در عرف بینمان این بود که پینگلیش به معنی ناراحتیست. و من ناراحت بودم از برخورد آخرش.

اما او فارسی نوشت.

غرورم اجازه نداد فارسی کنم.

گفتم سوالی دارم اگه دوست ندارید جواب ندهید.

گفتم شما فلان ساعت و فلان موقع لب رودخانه بودید. 

گفت نه و بعد با رندی گفت بعله و بعد با سوال دقیقتر معلوم شد که او نبوده.


زود خداحافظی کردم.

زخم اول را زده بودم. ارتباط چتی بعد از چند سال رسما وصل شده بود. اما باز مشکل سر جاش بود.

چطور شروع کنم.

که هم خواستگاری کرده باشم هم نه

به فکرم رسید که از زبان سوم شخص ازش خواستگاری کنم.

نوشتم


(به دلیل قطعی جی میل بعدا این قسمت کپی خواهد شد)



نظرات 1 + ارسال نظر
زینب شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ب.ظ

آخی بمیرم برای این عاشق، چه کشیده:)
ولی من حس میکنم روند این قضیه خیلی خدایی بوده، نشانه ها توش زیاده. امیدوارم سرانجامش هم خوب باشه. این روند لازم بوده این طوری طی بشه، حکما حکمتی توش هست. این پنج سال اصلا تلف شده نبوده، برای هیچ یک از طرفین. انشالله معشوق در آینده جبران این پنج سال را میکنه;)

معشوقه جان!
عاشق نبودی که بدانی

فکر کردم اسیرت کرده ام اما این من بودم که اسیرت شدم.
هیچ کار خدا بی حکمت نیست، خدا خیر مطلق و دوستدار بنده هاشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد