آزمایش خون

نمی دونم چرا وقتی بیشتر اتفاق برام میوفته من کمتر اینجا می نویسم.

تو این مدت یه عالمه اتفاق افتاده خیلی خیلی


سرنوشت من و زینب به هم داره گره میخوره. خلاصش اینه که بعد از چندین بار رفتن خونشون و اونا اومدن خونه ما دفعه آخر یعنی پنج شنبه گذشته که مصادف بود با میلاد امام زمان رفتیم خونشون تا انگشتر نامزدی را دستش کنیم :)


دیگه نامزد شدیم :)


دوستش دارم خیلی :) چندین بار با هم رفتیم این طرف اون طرف. هر چه بیشتر باش بیرون میرم دلبسته ترش میشم می خوام این اتفاقات این چند روزه را تو چندتا پست بنویسم تا فراموش نشه.

آخرین اتفاقی که افتاده اینه که من و زینب دیروز با هم رفتیم که جواب آزمایش خون  را بگیریم و با هم بریم کلاس آمادگی برای ازدواج.


محتوای کلاسی که برای ما گذاشتند بیشتر آموزشهای جنسی و شناخت بدن زنان و عادتهاشون بود و خیلی کم در مورد خلق و خوی اونا در صورتی که اونجور که زینب میگفت برای اونا بیشتر در مورد اخلاق و روشهای رفتاری مناسب در برابر همسر بوده.


تو کلاس شرح میداد که نتیجه آزمایش اگه منفی باشه یعنی کم خونید و باید خانوم هم آزمایش بده و اگه اون کم خون بود کلی کار باید بکنید و تقریبا خیلی بد میشه.

کلی استرس گرفته بود هی یکی داشت تو ذهنم می گفت نکنه که کم خون باشی از طرفی پیش فرضم هم این بود که زینب هم کم خونه دیگه خیلی بد می شد.


آخه در زمینه بچه خیلی مشکل پیش میومد و یه جورایی بهترین حالت این بود که باید با هم ازدواج نمی کردیم. کلی استرس وجودم را گرفته بود من نمی تونم زینب را رها کنم. کلاس قسمت اول که تموم شد زود رفتم هر جور بود از مسولش نتیجه را پرسیدم و دیدم نگرانی بی مورد بوده کلی خدا را شکر کردم.


از بد شانسی یکی از دانشجوهام هم اونجا بود سعی کردم من را نبینه اما آخرش دیدم گفت استاد شما اینجا چیکار دارید؟

گفتم همون کاری که شما دارید :)


بعد با زینب رفتیم انگشتر نامزدی را که داده بودیم بزرگترش کنند پس بگیریم بعدش رفتیم خونه ما.

مامان کلی زحمت کشیده بود خیلی خوب بود. 

بهار هم که دیگه از هیچ شیطونیی دریغ نکرد زینب برای ستاره و بهار یه کادو کوچولو گرفته بود. فکر کنم زود دل شون را بدست اورد با این کارش. بهار که انگشتر نامزدی را دستش دید بدون مقدمه گفت

این انگشتره که ما برات آوردیم :))

بعدش هم رفتیم کوه و بعد هم از اونجا رفتیم خونشون.


قراره که بعد از ماه مبارک عقد کنیم :)


نظرات 3 + ارسال نظر
زینب جمعه 23 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:34 ب.ظ

هنوز باورم نمیشه که زندگیم با یه نفر اون هم کسی که سالها جوابم بهش منفی بود داره گره میخوره. امیدوارم این زندگی، فقط یه زندگی دنیوی ساده نشه. امیدوارم همراه هم باشیم. همراه خیلی از لحاظ بار معنایی سنگینه، خیلی سنگین تر از همسر

خدا کمکمون کن تا همراه هم به معنای واقعی باشیم.
:)

زینب یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:17 ق.ظ

شما حرف مشاور را در مورد منطقهامون جدی گرفتید؟ یعنی فکر میکنید درسته؟ خیلی مهم بود اون حرف، من تو مشاوره به دنبال دقیقا همین بودم که بفهمم منطق هرکدوممون بر چه اساسه تا بدونم چطور باید برخورد کنم. الان خیلی روی حرف مشاور حساب نکردم. منطق شما: قدرت، محبت، منفعت، حکمت. منطق من: محبت، حکمت، قدرت، منفعت. اما در مورد خودم در دو مورد اول تقریبا نظر مشاور را تأیید میکنم. منطق من خیلی روی محبت و حکمت استواره اینو خودم فهمیده بودم چون هیچ حرفی را بدون استدلال نمیپذیرم مگر اینکه محبتی که تثبیت شده باعث بشه استدلال کمرنگ بشه.
مهمترین تفاوت ما از نظر مشاور همین منطق بود. من امیدوارم همین مهمترین تفاوت باعث همراهی و تکامل بیشترمون بشه و نه دوری از همدیگه

محبت از نمی دونم اما حکمت یا به نوعی منطق مبتنی بر استدلال فکر کنم در من جایگاه ویژه ای داره اینکه منطق مبتنی بر قدرت اوله را اگه هم درسته من تا حالا حسش نکردم. به هر حال فکر کنم تو تشخیص این مورد حداقل در مورد اول آقای میرزایی اشتباه کرده کما اینکه مورد های دیگه ای هم بود که خودتون دیدید که برداشت ایشون اشتباه بود.
جمله آخر خیلی دلنشینه راست می گیی ما باید از تفاوت ها که قطعا وجود داره در جهت تکمیل هم دیگه استفاده کنیم.

زینب چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:53 ب.ظ

الان یه چند ساله هرچی سر میزنم به این وبلاگ نوشته آزمایش خون:)

خانوم محترم نویسنده این وبلاگ درگیره فکر می کرد یک آهوی وحشی زیبا را به بند کشیده غافل از اینکه این خودش بود که تو دام افتاده بود. این اون بود که دلبسته شده بود این اون بود که اهلی کرده بود اما اهلی شده بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد