مولانا داستان را اینگونه آغاز می کند:


یک حکایت بشنو از تاریخ گوی / تا بری زین راز سر پوشیده بوی


و بعد داستان مارگیری آغاز می شود که برای شکار مار به کوهستانی سرد و پربرف می رود. او به دنبال ماری می گشت اما ناگهان اژدهایی مرده یافت. در اینجا مولوی گریزی انتقادی می زند که چرا مردم به دیدن ماری حیران می شوند در حالیکه وجود خود آدمی و اعماق او اگر مورد تماشا و درون نگری قرار گیرد تماشایی ترین و زیباترین مناظر است. به همین منظور می گوید


مارگیر از بهر حیرانی خلق / مار گیرد اینت نادانی خلق

آدمی کوهیست چون مفتون شود / کوه اندر مار حیران چون شود

خویشتن نشناخت مسکین آدمی / از فزونی آمد و شد در کمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت / بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت

صد هزاران مار و کوه حیران اوست / او چرا حیران شدست و ماردوست


سپس ادامه ماجرا را پی می گیرد که مارگیر اژدها را با هزار زحمت برای تماشای خلق به بغداد آورد. مارگیر می پنداشت که اژدها مرده است اما او نمرده بود بلکه در برف کوهستان یخزده (افسرده) بود.
بعد در اینجا دوباره مولانا گریزی می زند به نکته ای که پس از انقلاب کوانتم فیزیک نظریه هایی دال بر صحت آن ارایه شده و آن همانا هوشمند بودن اجسام بی جان (جمادات) است که در سطوح ساب اتمیک (زیر اتمی) در حال پژوهش است.بعد در مورد اژدها می گوید:

او ز سرماها و برف افسرده بود / زنده بود و شکل مرده می نمود

عالم افسرده است و نام او جماد / جامد افسرده بود ای اوستاد

باش تا خورشید حشر آید عیان / تا ببینی جنبش جسم جهان

چون عصای موسی اینجا مار شد / عقل را از ساکنان اخبار شد

مرده زین سو اند و زان سو زنده اند / خامش اینجا آن طرف گوینده اند

چون از آن سوشان فرستد سوی ما / آن عصا گردد سوی ما اژدها

کوهها هم لحن داودی کند / جوهر آهن بکف مومی بود

باد حمال سلیمانی شود / بحر با موسی سخن دانی شود

مار با احمد اشارت بین شود / نار ابراهیم را نسرین شود

سنگ با احمد سلامی می کند / کوه یحیی را پیامی می کند

ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم / با شما نامحرمان ما خامشیم

چون شما سوی جمادی می روید / محرم جان جمادان چون شوید

از جمادی عالم جانها روید / غلغل اجزای عالم بشنوید


و اما در ادامه داستان مارگیر اژدها را در بغداد روی پلی می اندازد و محض احتیاط آن را با ریسمانهای محکم می بندد. مردم نیز اندک اندک جمع می شوند و حیران و شگفت زده اژدها را تماشا می کنند، غافل از اینکه خورشید تند عراق به تدریج در حال گرم کردن اژدها و آب نمودن یخهای اوست. پس از مدتی کوتاه اژدهای یخزده گرم شد و جان گرفت و حمله به جماعت برد صدها نفر و از جمله خود مارگیر را بلعید و هلاک کرد. مولانا در اینجا اژدها را استعاره از نفس انسان می گیرد که تا افسرده و یخزده و بی آلت است مظلوم و بی خطر است اما همینکه جان گرفت و آلت مناسب را بدست آورد مانند آن اژدها حتی صاحب خود را هم خواهد بلعید. می توان این داستان را شرح برخورد انسان سنتی با عصر مدرنیته دانست که در سنت بی آلت و بی خطر بود و حالا با ابزارهایی چون علم و تکنیک که مدرنیته در اختیارش قرار داده وحشیانه به جان خود و جهان افتاده است.


نفست اژدرهاست او کی مرده است / از غم و بی آلتی افسرده است

گر بیابد آلت فرعون او / که به امر او همی رفت آب جو

آنگه او بنیاد فرعونی کند / راه صد موسی و صد هارون زند

کرمکست آن اژدها از دست فقر / پشه ای گردد ز ماه و جاه صقر


به عقیده مولانا باید نفس را همواره در فقر و فراق قرار داد اگرنه مایه مصیبت و دردسر می شود. او در ادامه می آورد:


اژدها را دار در برف فراق / هین مکش او را به خورشید عراق

تا فسرده می بود آن اژدهات / لقمه اویی چو او یابد نجات

مات کن او را و آمن شو زمات / رحم کم کن نیست او ز اهل صلات

کان تف خورشید شهوت بر زند / آن خفاش مردریگت پر زند


و اینگونه این داستان زیبا به پایان می رسد.

< شهبازی>