امین اومده بود که براش تو دانشگاه درس بگذارم. عجیب بود چون قبلا اصلا دوست نداشت البته نکته این بود که تن صداش به درد اینکار نمی خورد من هم متوجه بودم اما بروش نیاوردم.
دبیرستان که بودم همیشه اول ترم که میشد با کلی ذوق شوق می رفتم کتابام را می گرفتم همیشه یادمه که من اولین کاری که میکردم این بود که کتاب ادبیات فارسی و فیزیک را با اشتیاق شروع می کردم به خوندن. چه همخونیی این دو موضوع باهم داشت!!
شعرای کتاب فارسی اول از همه و بعدشم اون آزمایشات و نظریه های توی کتاب فیزیک را می خوندم.
معلم ها تقریبا همشون از قبل معلوم بودند و خیلی کم اتفاق میوفتاد که با کسی درس داشته باشیم که تا حالا نشناخته باشیمش.
فکر کنم کلاس جبر بود همه نشسته بودیم و حدس هم میزدیم که فلانی میاد سر کلاس و مثل همه کلاسای پسرونه تو سر و مغز هم میزدیم و شلوغ میکردیم.
یکهو در باز شد.
یه آقای قد بلند فکر کنم حدودای ۱۸۵
موهای نیمه فرفری
ریش و سیبیل ستاری
قیافه فوق خشن!!
همه شکشون زد. جیک از کسی بلند نمی شد. رفت و پشت میز وایساد. کسی جرات صدا کردن را نداشت آخه اگه اخلاقشم مثل قیافش می بود پدرمون در اومده بود.
انگار خودشم داشت دست دست می کرد. سکوت جالبی بود.
بعد از یک دقیقه که جیکی از کسی بلند نشد معلم شروع کرد به سخن گفتن.
به نام خدا من آقای --- هستم معلم جبر.
همه داشتند به هم نگاه می کردند و انگار هر کدومشون داشتند از خنده منفجر می شدند اما بازم جراتشا نداشتند.
آخه صدای اون آدم با اون قیافه درست مثل یک زن خیلی خیلی نازک بود.
بعد از تموم شدن کلاس همه اداشا در میاوردند.
گذشت و گذشت دیگه همه فهمیده بودند که اون آدم با قیافه خشن و صدای نازک یک خصلت دیگه هم داشت که به قیافش نمی خورد. خیلی خیلی خوش قلب و مهربون بود خیلی ها باهاش درد دل می کردند.
توضیحات: خاطره از زبون یکی از دوستان بود البته این حادثه برای خودم هم اتفاق افتاده اما نه با این شدت.