بهار

بهار داره آروم آروم بزرگ میشه.

روزی میرسه که احتمالا این چیزایی که من نوشتم را می خونه. اون روز چند سالشه؟


مامان این چند روزه خیلی مریض بود اونقدر که نتونستیم براش تولد بگیریم. اومده میگه

ماماجون مریژی 

مامان میگی آره عزیزم برو کنار اگه بوست کنم تو هم مریض میشی

عروسکشا میاره می خوابونه پیش مامان میگه

این پسر منه ماماجون براش قصه بوگو اما بوسش نکنیا مریژ میشه


یه موبایل اسباب بازی براش خریدیم. اومده تو اتاق من بهش میگم برو بیرون یه نگا عاقل اندر سفیه می کنه گوشیشا بر میداره میگه

الو آزاده خانوم بیان ایجا این دایی را یه آمپول بش بزن.


دست و پا شیکسته تا 30 را میشماره

چارده - پونزده- شوش ده


اومدم خونه میبینم تو تخت مامان و بابا نشسته و لپهاشا باد کرده سرشم زمین انداخته و زیر چشمی به من نگاه می کنه. بهش می گم سلام خانوم خانوما!

بدون مقدمه میگه

دیگه دوست ندارم!

بعد میفهمم که خانوم جیش کرده با این تکنیک دست پیش را گرفته.


خروسه ایستاه یه پاهاشم بالا گرفته، کرده زیر پراش میگه

دایی دستشا گذاشته به چمرش


داره دستش را میماله تو خاکا بهش میگم نکن میگه

دایی عفونی میشه؟


اومده تو آشپزخونه میگه 

دایی لوتن (لطفا) به من آب بده

میگی چی؟

میگه 

به من آب بده لوتن

گرامرش منا کشته میدونه این "لطفا"  هم اول جمله می تونه بیاد هم آخر.


میشینه جلو لپ تاپ میگه 

کامبیوتر لوتن برای من دوچرخه بیار

منم میرم تو گوگل ایمیجل براش دوچرخه کارتونی میارم

کامبیوتر لوتن برام ببوش بیار



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد