31

روز تولد دوباره سر رسید یه جورایی میگه آهای تو یک سال دیگه از عمرت طی شد.

واقعا اگه آدم می تونست دوباره به دنیا بیاد با همین آگاهی چطور زندگی میکرد. 


واقعا توی این عمر چه کار مهمی من کردم؟

دیروز در اثر یه اتفاق داشتم سرگذست گل سرخی را می خوندم. آخرش خیلی یکه خوردم چون نوشته بود وقتی اعدام شده فقط 30 سالش بود!

آخه اون تو اون سن اونم با اونهمه شناخت همیشه فکر می کردم خیلی بزرگتر بوده بی اختیار خیلی از خودم شرمنده شدم.


افسوس که بی فایده فرسوده شدیم ... وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم


دردا و ندامتا که تا چشم زدیم..............نابوده به کام خویش نابوده شدیم


من از اون آدمایی نیستم که رویای تغییر دنیا را داشته باشم اما دوستم ندارم که عمرم که بزرگترین داراییمه صرف چیزایی بشه که هیچ فایده ای نداره. 


به هر حال باید فکری کرد.

امسال یخورده از سالای پیش متفاوت بود چون مامان بابا که رفته بودند کربلا، علی هم رفته بود تایلند.

دوباره به رسم همیشه قصدم این بود که یا غروب آخر 31 را ببینم یا طلوع 32 را .

طلوع را نمی شد ببینم چون شنبه صبح کلاس داشتم برای همینم جمعه کوله ام را برداشتم و رفتم  کوه زود رفته بودم خیلی آروم رفتم قله اما هوا ابری بود و خبری از غروب هم نبود.


حس برگشتن نداشتم برای همینم همونجا مونم تا شب شد. هوا خیلی خیلی سرد بود هیچ کس نبود حس خوبی بود تنهای تنها یه یک ساعتی مونم و بعد اومدم پایین.





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد