داشتم کار خودم را انجام میدام یهو دیم یه شماره ناشناس به موبایلم زنگ زد شمارش مال خارج از ایران بود. فکر کردم که از چین زنگ زدند چون چند بار برای جی پی اس ها مکالمه داشتم.

اما کدش ماله آمریکا کانادا بود وقتی گوشی را برداشتم دیدم خانوم بهنام*فره.


کلی تعجب کرده بودم آخه از وقتی رفته بود کانادا معمولا با ایمیل با هم در ارتباط بودیم. کلی صحبت کرد. یه جورایی احساس کردم دلش گرفته بود. قبلا وقتی ازش میپرسید که میخوای برگردی یا نه می گفت هنوز تصمیم نگرفتم اما ایندفعه خیلی محکم می گفت که حتما بر می گرده.


خیلی صحبت ها طولانی بود. 

عجب روزگاریه ما اینجا داریم فکر می کنیم اونجا فلان است و فلان و اونم اونجا فکر میکنه که اینجا ....

می گفت مگه آدم از زندگی چی می خواد؟

خیلی تو فکرم برد.


خیلی از خاطره هام زنده شده. همیشه از رک بودنش خوشم میومد. تو آزمایشگاه با هم کار می کردیم البته موضوع ها مون با هم متفاوت بود.


امروز روز خوبی نبود.

دلم گرفته 

گاهی فکر میکنم که رها شدم. شاد میشم دیگه هیچی برام مهم نیست. ذهنم مثل ساعت کار می کنه انگار نه انگار که چی شده اما چند روز بعدش دوباره تبش شروع میشه و من میبیتم که هنوز بیمارم. بیماریی که درمانی براش نبست. اما اینا همه تموم میشه اینا مطمئنم.


این خاصیت آدمهاست.

حتی آدم های متفاوت.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد