بالاخره من دوباره دایی شدم.
وای دیدن یه بچه که تازه دو سه ساعته که پاتو این دنیای پر هیاهو گذاشته و فارغ از خشم آسمونی گرفته آروم خوابیده خیلی حس خوبیه.
یه بچه توپولی و سفید و دوست داشتنی مثل مامانش.
تمام پیشبینی های نوسترآداموسیه من درست از آب در اومد و بچه دختر شد.
اول رفتم یه دسته گل گرفتم و بعدش رفتم بیمارستان فکر نمی کردم راهم بدند اما تونستم برم تو همه آرزوم این بود که بچه سالم باشه فقط همین و خدارا شکر که براورده شد.
کنار مژگان یه خانومی بود که بچش نقص عضو داشت و کلشم بزرگ بود که دکتر براش زده بود مونگول وای خدا خیلی ناراحت کننده بود خدا آخه چطور این جور چیزا با عدالت تو جور در میاید . آخه خدا گیرم پدر مادر اونا مسبب این اتفاق باشند اصلا لایق بدتر از این باشند اما خدا جون اون بچه چی اون چه گناهی داره .
خدا همه این فلسفه ها را خونم که هر کسی را به اندازه نعمتایی که بهش دادی امتحان می کنی و ازش انتظار داری اما خدا بازم برم مسله حل نشده خدا.
تو دلم دریای غم بود اصلا نمی تونستم به چهره مادرش نگاه کنم .
اصلا روزم خراب شد.
راستی سعید اسم بچه را بهاره گذاشته . من زیاد با این اسم موافق نبودم اما خوب چه میشه کرد و فقط دایشم نه پدرش !
بهار خانون تولدت مبارک