بازی

به نام خدا
سلام
یک راست می رم سر اصل مطلب
همون شب می خواستم براتون نامه بنویسم گفتم شاید متنش زیاد شایسته نباشه
برای همین الان می نویسم که از احساسات به دور باشه
خانوم zz اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشم .حتی پیشبینی هم نمی کردم.
قبلا شنیده بودم که شما ظاهرا با آبرو و احساسات کسی و خونوادش بازی کردید
اما همیشه می گفتم من که از جوانب کار اطلاعی ندارم پس نمی تونم قضاوت کنم.
اما تو این مورد به عینه دیدم .
احتمالا دلایل خودتون را دارید.
شاید بعضی از دلیلا این ها باشه

1- تست اینکه ببینید من چقدر به قول خودتون پایم.
اگه این بخشی از دلیل باشه خیلی حماقته، درست مثل اینه که آدم برای اینکه ببینه طرف چقدر بهش علاقه داره شروع کنه به ناسزا گفتن و بعد هم 
انتظار داشته باشه که اون بدش نیاد.

2-شاید یکیش این باشه که شخصی که شما بیشتر ازش خوشتون میاد پیشنهاد داده باشه
اما این هم دلیل برای اون برخوردتون نمیشه .شما که اخلاق من را تو این موضوع می دونید اگه بهم گفته بودید نه 
به خونوادم می گفتم نه خودم دیگه قدم پیش می گذاشتم.

3- شاید بخشیش به دلیل اقتصادی باشه
اما شما مگه چقدر در مورد شرایط اقتصادی من می دونسید یا اصلا عددی دستتون بود
من فقط گفته بود شرایط اقتصادیم خوب نیست .منظورم هم این بود که میزان دریافتی من در ماه راضیم نمی کنه.
در مورد داراییهام هم که چیزی نمی دونستید شکر خدا من  هم  از خودم ماشین مدل بالا دارم هم یک خونه کاملا مستقل

4-شاید دلیلتون همون دلیل مذهبی باشه
اما این چیزی نبوده که یک دفعه هویدا بشه که شما ببیند و بگید نه اصلا حتی خونوادشون هم نیاند.

5- شاید دلیلتون اینه که من فکر کردم!
شما از این فکر ها زیاد کردید 
یادتون اونباری که چت می کردید آنچنان شروع کردید که انگار دارید با جنایت کار  حرف می زنید 
و دست آخر خودتون هم گفتید اشتباه کردید.

6-شایدهم بگید خونواده اجازه ندادند و از نظر شما ایرادی نبوده
اما صحبت های مادرتون اینا نشون نمی داد.

7-شاید

خانوم zz مسئله این نیست که کسی می خواسته بره خواستگاری یک نفر دیگه و اونم گفته که نه تشریف نیارید.
مشکل اینه که شما خودتون اصرار داشتید که من با خونواده بیام 
اگه همنون روز به من می گفتید که حتی اگه با خونواده هم بخوای بیای من اجازه نمی دم .
آیا هیچ آدم عاقلی این کار را می کرد . که هم خودشا هم خونوادشا کوچیک کنه.

شما نزدیک به 4000 خط با من چت کردید و مرتب بر این تاکیید می کردید که تا با خونواده نیایید مسئله جدی نیست.
متن تمام این چت ها موجوده یه نگاه بندازید .
قسمتیش را تو وبلاگم آوردم.
امید وارم بفهمید که چه کاری کردید
.
خدانگهدار
============
این شاید پایان داستان من و زینب باشه.
وقتی خاطراتم را مرور می کنم  جالبیش اینه که اونجاهایی که دریای زندگی متلاطم تر شده من کمتر نوشتم . این حادثه هم از این قاعده پیروی می کرد.
بعد از پیشنهاد ازدواج من و تقاضای دیدار رودر رو اون به هر بهونه ای بود از زیر این کار در می رفت.
دست آخر هم مدام می گفت که تا با خونواده نیای قضیه جدی نیست.
من هم به خونواده همه چیزا گفتم . تقریبا همه چیزا.
بعد هم بهش گفتم که من خونوادما در جریان گذاشتم تازه اونجا بود که فهمیدم ایشون حتی به خونوادش نگفته که من می خوام با خونواده بیام جلو به قول خودش همه چیزا گفته بجز این.
بهرحال من گفتم که به مامان می گم تماس بگیره اونم گفت که من دارم می رم  مشهد و کاشکی همه چی بیوفته بعد از مشهد رفتن من و من هم قبول کردم گفتم پس من صبر می کنم که شما از مشهد برگردید وبعد من با خونواده میام خونتون تا باهم دیگه آشنا بشیم و اگه خونواده شما قبول کنند . تا اونا میاند تحقیق کنند ما هم صحبت ها رودرو را می کنیم.

گذشت یه چند روزی پیداش نبود بالاخره تو جی میل دیدمش گفتم رفتی مشهد؟
گفت برا چی می پرسی ؟
گفتم خوب مگه قرار نبود من بعد مشهد شروع کنم اونم گفت قراری نبوده اگه هم بوده خوتون گذاشتد.
بعدشم گفت که من نظرم منفی تر شده .
گفتم برا چی؟
گفت لزومی نمی بینم بهت بگم!
لحن حرفاش خیلی زننده بود برای همینم زود خداحافظی کردم.
به حساب اخلاق بالا پایینش گذاشتم.
بعدش بهش میل زدم و شماره خونشون را گرفتم و گفتم من به مامان میگم فلان روز زنگ بزنه.
اون روز مامان زنگ زد مامانش گفت که با دخترش صحبت می کنه و شما بعد دوباره تماس بگیرید.

فرداش مامان زنگ زد کلیتش این بود که مامانش می گفتم هرچی به دخترم می گم که بزار بیان اینجا تا دوتا خونواده با هم آشنا بشند قبول نمی کنه و اجازه نمیده.
به مامان گفتم گوشی را بده خودم تا با مامانش حرف بزنم اما اون نداد.
بیچاره مامان بهتش زده بود قبلش کلی خوشحال بود.
اون شب حتی یک کلمه هم باهام حرف نزد.

بعدش چندین بار براش توضیح دادم که من هم تقریبا به اندازه تو می دونم و چیزی را پنهان نکردم خودم هم نمی دونم چرا این کار کرد.

دوباره می خواست زنگ بزنه اما این دفعه من نگذاشتم!

هرچی فکر می کردم نمی تونستم درک کنم چرا این کار را کرده.
تو دایره منطقیه من هیچ جواب نبود.
بالاخره بعد از یک هفته همین نامه را براش فرستادم .

اونم تقریبا یک ساعت بعد رو چت یاهو پیام فرستاد.

بی صبرانه منتظر بودم که دلیلش را بشوم اما دلیلش !!!!!!!!.

کلیت حرفاش این بود که من از هر که مشاوره گرفتم همه می گفتند نه.
و این که شما شرایط من را درک نمی کنید.
و من نخواستم که بی جهت وقت شما را بگیرم
و اون موقع هم که شماره به شما دادم هنوز به این نتیجه نرسیده بودم.

من نمی دونم از کی مشاوره گرفته بوده یا اینکه اون کی بوده که منا میشناخته
اصلا قرار بود من برم خونشون تا خونوادش من را ببینند تا بتونند تو مشاوره بهش کمک کنند.
نمی خواسته وقت من را بگیره !
تو منطق من اگه ما میومدیم و بعد اون می گفت نه خیلی معنی قابل فهم تر می داد تا این کارش!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد