مریم

دیروز جشن عقد مریم خاله بود.
ساعت 5 رفتم اونجا هیشکی نیومده بود امیر که به قول بهنام سر کار بود و اضافه کاری اجباری داشت ! سعید خاله هم که وقتی دیدمش می گفت نمی دونسته. بچه های خاله صدیقه هم که به خاطر محسن نیومده بودند.
عقد زیاد جالی نبود تا ساعت 7 به صورت یک مجسمه یه گوشه با اسماعیل نشته بودم محمد خاله هم بود اما خیلی چهار پنج نفر از دوستاش اونجا بودند و مشغول صحبت با اونا بود.

بدبختانه ساعت 4 تا 6 هم برق رفت و ما هم تو گرما داشتیم تلف می شدیم وسطای مجلس هم داماد اومد یه آدم با قیافه کاملا عادی قد حدود 173 و لاغر باصورت دوست داشتنی
تقریبا خوش خنده در کل ازش خوشم اومد امید وارم برا خاله مثل پسر باشه
نمی دونم خوشحال بودم یا غمگین واقعا نمی دونم
من مریم را از بچگی دوسش داشتم تا اینکه وقتی رفتم دانشگاه و ارتباطاتمون کم شد به خصوص که اونهم نتونست بیاد دانشگاه
تو همون گیرو دار بود که من مثبت را دیدم کم کم بهش علاقه من شدم دیگه کار به جایی رسید که تصمیم قطعی خودمو گرفتم  و بی خیال مریم شدم از اون به بعد همیشه سعی می کردم زیاد با مریم بگو بخند نکنم یا یه جوری جلوه بدم که هیچ احساسی نسبت بهش ندارم.
زمان گذشتو من رفتم سربازی لعنتی و وسطش هم فوق قبول شدم اما مشکلات نگذاشت من و مثبت زیر یه سقف قرار بگیریم 
مثبت رفت و من هم یه یکی دو سالی بی کس بودم اما با زم به مریم فکر نمی کردم و همون رویه سابق را در پیش گرفته بودم تا اینکه زینب اومد
تو همون هیرو بیری مریم یه روز زنگ زد گفت که تو یه چیزی شبیه به فروش نرم افزار و یه جور بازار یابی تصاعدی بهش کمک کنم
خوب فرصتی بود بنده خدا زمانی سراغ من اومده بود که من دلبسته زینب بودم و جز اون کسی را نمی دیدم
می خواستم یه جوری زبونی همون جور که به شبنم گفته بودم بهش بگم که خودشا الاف من نکنه
می دونم خودخواهی محض اما وقتی به عواقبش آدم فکر می کنه می بینه لازمه
یکی دوبار براش رفتم همون جایی که می گفت یه مشت آدم کلاش یه شبکه مزخرف راه انداخته بودند که به قول خودشون اگه بیاین تو این شبکه ماهی 27 میلیون در می یارید و از این اعراجیف من به این چیزا فکر نمی کردم از طرفی بنده خدا مریم هم گولشون را خورده بود و 200 هزار تومن ازشون جنس خریده بود یه روز که داشتیم بر می گشتیم بهش گفتم می یای بریم یه پیتزا فروشی اونم حسابی تحویل گرفت
رفتیم یه پیتزا فروشی درست یادم نیست از کجا شروع کردم اما بهش گفتم که من تورا از بچگی دوست داشتم الان هم دوست دارم بعد یه خورده از جریان مثبت را بهش گفته و گفتم چه شکستی خوردم اما قضیه زینب را هم لو ندادم بهش گفتم حالا حالا قصد ازدواج ندارم  اونم بنده خدا در دلش باز شد می گفت تو این مدت غیر تو به کسی فکر نکردم الانم راضی هستم من می گفتم ما با هم خوش بخت نمی شیم اما اون چیزه دیگه ای می گفت گریش گرفته بود وای خیلی لحظه بدی بود داشت دنیا روسرم خراب می شد  خیلی سعی کردم جلوی گریه خودمو بگیرم بنده خدا می گفت تقصیره منه که هم پای تو نیومدم بالا
خودمو تو حچلی انداخته بودم که اصلا پیشبینیشم نمی کردم تا چند ماه زنگ می زد البته به بهانه های مختلف تا اینکه یه 5 شیش ماهی دیگه با هم تماس نداشتیم اون جوری که فهمیدم محمد یه دوستاشا که مثل خودش فوق لیسانس تو دانشگاه خودمون می خونده را معرفی کرده
پسره اهل آذربایجان غربیه فکر کنم
خدایا کاشکی تصمیم درستی گرفته باشم دوست ندارم بهش فکر کنم چون دیگه کار از کار گذشته.

 

وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی

                                   که بس دور است بین ما

 

که آن سو نازنینی ، غنچه ای شاداب و صدها آرزو بر دل

                          دلی گهواره ی عشقی ، که چندی بیش نیست شاید

 

و از بازیچه بودن سخت بیزار است

                       وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی

 

که بس دور است بین ما

                و عاشق گشتن و عاشق نمودن سخت دشوار است

نظرات 1 + ارسال نظر
محسن مقدم چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:40 ب.ظ http://lovesky.blogsky.com

سلام آقا ابراهیم ...چرا اینهمه غم دوست عزیز ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد