گر من ز غم عشق تو بردارم دل


دل را چه کنم ؟ بهر چه می دارم دل ؟


چهارشنبه خوشگله

قبلا  که جهاد کار می کردم به چهار شنبه می گفتم چهار شنبه خوشگله دلیلش این بود که من یه جورایی کارمند بودم، از صبح ساعت 7:30 تا 4:05 باید اونجا می بودم کلی هم کار داشتم. کلی پروژه که کاملا باید پاسخ گو باشی براش یا اینکه بالایی ها اینکه این شد یا نشد را حالیشون نبود باید جواب می گرفتی تازه با کلی آدم عوضی هم سروکله می زدی البته خوشبختانه بچه های گروه خیلی آدمای با شخصیتی بودند و رابطه صمیمی با هم داشتیم.

خلاصه این فشار کاری باعث می شد که من در طول هفته خدا خدا کنم که کی چهارشنبه میشه چون بعد چهار شنبه دو روز تعطیل بودیم و من می تونستم کارای خودما انجام بدم یا تفریح کنم یا هر چیز دیگه از طرفی 

چهار شنبه روز ورزش هم بود و دو ساعت از وقت اداری را ورزش می کردیم و عصر هم از طرف جهاد میرفتیم استخر همه این موارد باعث شده بود که من به چهارشنبه بگم، چهارشنبه خوشگله این لفظ بین همه جا افتاده بود. 


اما امروز دیگه چهارشنبه خوشگله معنی نداره در واقع چهارشنبه خوشگله شده چهارشنبه زشته دلیلشم اینه که من دیگه جهاد نیستم بلکه دانشگام و چهار شنبه ها هم یک درس کوفتی به نام تجزیه تحلیل سیستمها دارم. خود درس بسیار زیباست چون همش ریاضیه اما مشکل اینه که این درس با این سطح ریاضی را به این اوشگولها( البته اکثرا) چطور یاد بدی کار حضرت فیله.


اما خوب در کل خوبه یعنی روحم خیلی آزادتره دانشگاه محیط خاص خودشا داره. من اینجا هیئت علمی شدم اینم حسن خودشا داره می تونم کارای خودم را در زمان آزادم انجام بدم. البته فعلا روزا می شینم تو اتاقم و کارای عقب موندم را انجام می دم امیدوارم سرم یه خورده خلوت بشه بتونم از این زمان آزاد استفاده بهینه را بکنم. کلی فکر دارم که باید پیاده سازیش کنم.




ادامه مطلب ...

بهشت

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!