بهار قرار بیاد. دارم لحظه شماری می کنم. دیگه صاف تو همون سنیه که من خیلی بچه ها را دوست دارم. چهار دستا پا راه می ره بی دلیل می خنده. تلاش می کنه که توجه بقیه را جلب کنه. سعی می کنه که بابا ماما را بگه.


امتحان

پنج شنبه هفته پیش امتحان دکترا بود. مثل پارسال ایندفعه هم کامپیوتر شرکت کردم.

شبش زیاد درست نتونشتم بخوابم. صبح زود هم زدم رفتم دانشگاه امتحانش مثل پارسال ساده بود


این معنی بدی میده یعنی اینکه شورای نگهبان نظر خودشا بهتر می تونه دیکته کنه چون اختلاف 

امتیاز ها زیاد نیست. امسال یه تغییر هم داده بودند در واقع دو مرحله را تو یه مرحله جمع کرده بودند.


یعنی قبل از اینکه پذیرفته بشی باید تو یه فرم می نوشتی که چندتا مقاله داری و لیسانس و فوق کجا بودی.خیلی مسخره بود تا حالا نشنیدم که دانشگاهی این کارا بکنه. ما هم که این لیسانس را تو این دانشگاه لعنتی بودیم همین خیلی بده و کلی چیزای بد دیگه مثل تغییر رشته و ...


یه چیز جالب هم بود اول صبح وقتی می خواستم کارتم را بگیرم رفتم کنار میز کارتها دیدم کار زینب دقیقا اولیه سرم را بلند کردم دیدم بله !

خانوم با دوستش اون کنار ایستاده. حدس می زدم بیاد اما بی اختیار یاد حرف پارسالش افتادم که 


وقتی بهش گفتم دکترا شرکت می کنی یا نه گفت نه ، گفتم چرا 

گفت از صنعتی خسته شدم در ضمن صنعتی چیزی نداره ( جمله را درست یادم نیست اما معنیش این می شد که استاد خاصی نداره)


به هر حال من هم از این اتفاقا زیاد برام میوفته.



عجب روزگاریه. به خدا می گی نمی خوام بعد کاری میکنه که کلی التماس می کنی که بده.